16 مرداد 1389 |
تو را دوست دارم ای آنکه شب و روزم را از آن خود کرده ای . ای آنکه خواب و خوراکم را از من گرفته ای و با تو هستم و با تو می گریم و با تو میخندم و با تو عشق می ورزم و با تو دوست دارم و با تو زندگی می کنم . ای ماه جهان تاب من . نمی دانم چرا چنین گشته ام و نمی خواهم بدانم چرا ؟ نمیخواهم این حالم از من گرفته شود . نمی خواهم بدانم و نمی خواهم طور دگر شود . نه می توانم دوریت را تحمل کنم و نه توان با تو بودن را دارم . عمقی در چشمانت می بینم که سراسر وجودم را با تمام کائنات همراه و همساز می کند . آتشی در تو می بینم که از دور آتشم می زند و چون به نزدیکت میرسم خاکستر می شوم . حرف که می زنی انگار فرشته ای از درگاه خداوند بازگشته و با من همراه و همدم و هم صحبت شده است . خداوندا در کنارش که هستم آرامشی ناب و خدائی سراسر وجودم را فرا می گیرد و هر لحظه بیم آن میرود که حجاب تن را فرو ریزم و پرواز کنم . اوج بگیرم و به آنجا بروم و برسم که آرامش ابدی انتظارم را می کشد . در کنارش که هستم سیل اشک است که می خواهد فرو ریزد و شروع به بارش کند و نمی گذارم . نمی گذارم که بیش از این رسوا شوم . رسواییم را با جان و دل می خواهم و این رسوایی را لطفی از جانب او می دانم . در کنارش بودن مرا به اوج آسمانها می برد و اینکه از این عالم خاک نیستم را به عینه می بینم . در کنارش که هستم گویی در ملکوت آسمانها سیر میکنم . در کنارش همه حسهای زمینی رنگ می بازند و از آسمانها به من الهام می شود و او را در بالاترین مقامی که می شود تجسمش را کرد می بینم . در کنارش که هستم عطر و بویی از کائنات به مشامم می رسد که من و او را متبرک می کند . در کنارش که هستم دیگر منی نمیبینم . همه اوست و همه او . در کنارش زندگی زمینی رنگ می بازد و آسمانی می شود . درکنارش نفس و فکر و مکان و زمان و همه اینها رنگ می بازند و در کنارش که هستم زندگی را با تمام و جود فریاد می زنم و در خالق غرق می شوم . در کنارش که هستم عشق و عاشقی معنی می شود و در کنارش عاشق و معشوق یکی می شوند . در کنارش آرامم و در کنارش هستم و در کنارش ..... پروردگارا اینها چیست که می گویم . در کنارش نیستم بلکه در او هستم یکی شده ام ، کناری وجود ندارد ، همه اوست و من نیستم ، از او که جدا می شوم و از او که فاصله می گیرم مرغ روحم بیتاب می شود و توان جدایی را ندارد . با فاصله گرفتن زندگیم رنگ می بازد و بیقرار می شوم . خواب و خوراکم ، تاب و توانم ، روح و روانم ، همه و همه به هم می ریزد و سکوتی مرگبار بر زندگیم سایه می افکند . با جدایی می توانم بگریم و می توانم داد بزنم و اشکم را جاری کنم . می توانم عقده های درونم را خالی کنم و می توانم دامان خالقم را بگیرم و در او محو شوم . جدا که هستم و تنها که می شوم می توانم قلب ویرانم را ببینم که در فراقش می گرید و می سوزد . شمع وجودم با جدایی بیش از پیش می سوزد و آب می شود .
تو را دوست دارم . این واژه را خیلی کم به کار می برم . چرا که در جایی که می توان عشق ورزید و عاشق بود چرا دوست داشتن . با این حال تو را دوست دارم ای همه زندگیم . ای همه وجودم . ای اهورای من .
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : سرگشته
|