خوش آمدید دوستان عزيز . ياران گرامي و راهيان به سوي اقيانوس عشق و رحمت پروردگار. اين وبلاگ كار خود را جهت آشنايي و همفكري با شما سروران گرامي آغاز نموده است . در اين وبلاگ از اين به بعد مطالبي در مورد عشق ، عرفان، مديتيشن و ... خواهد امد و همفكري شما سروران عزيز باعث خوشوقتي و افتخار ما خواهد بود . باشد كه بتوانيم راه درست زندگي كردن و هدف واقعي از حياط و زندگي را با هم بفهميم و با يك تصميم قاطع به سويش رهسپار شويم .

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 153
بازدید کل : 39949
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 2

Alternative content


وقتی کسی را دوست دارید

وقتی کسی را دوست دارید ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .

وقتی کسی را دوست دارید ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .

وقتی کسی را دوست دارید ، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیا ست .

وقتی کسی را دوست دارید ، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .

وقتی کسی را دوست دارید ، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .

وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .

وقتی کسی را دوست دارید ، در مواقعی که به بن بست می رسید ، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید .

وقتی کسی را دوست دارید ، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .

وقتی کسی را دوست دارید ، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .

وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد .

وقتی کسی را دوست دارید ، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید .

وقتی کسی را دوست دارید ، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند .

وقتی کسی را دوست دارید ، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد .

وقتی کسی را دوست دارید ، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید .

وقتی کسی را دوست دارید ، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، واژه تنهایی برایتان بی معناست .

وقتی کسی را دوست دارید ، آرزوهایتان آرزوهای اوست .

وقتی کسی را دوست دارید ، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید .

به راستی دوست داشتن چه زیباست ،این طور نیست ؟

نویسنده : سرگشته
خورشید و باد

 

روزي خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگري ابراز برتري ميكرد، باد به خورشيد مي گفت كه من از تو قويتر هستم، خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم، خب حالا چه طوري؟

ديدند مردي در حال عبور بود كه كتي به تن داشت. باد گفت كه من ميتوانم كت آن مرد را از تنش در بياورم، خورشيد گفت پس شروع كن. باد وزيد و وزيد، با تمام قدرتي كه داشت به زير كت اين مرد مي كوبيد، در اين هنگام مرد كه ديد نزديك است كتش را از دست بدهد، دكمه هاي آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبيد.

باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بيرون بياورد و با خستگي تمام رو به خورشيد كرد و گفت: عجب آدم سرسختي بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمي تواني.

خورشيد گفت تلاشم را مي كنم و شروع كرد به تابيدن، پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعي در حفظ كت خود داشت ديد كه ناگهان هوا تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست، ديد از آن باد خبري نيست، احساس آرامش و امنيت كرد.

با تابش مدام و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود. به آرامي كت را از تن بدر آورد و به روي دستانش قرار داد.

باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر عشق و محبت كه بي منت به ديگران پرتوهاي خويش را مي بخشد بسيار از او كه مي خواست به زور كاري را به انجام برساند قويتر است.



مثل خورشید باش عشق و محبت را بدون هیچ انتظاری به دیگران ببخش

نویسنده : سرگشته
مادر، نیمه گمشده

 

 

 

 

خدا نمی توانست ، در همه جا باشد ، از این رو مادران را آفرید !

 

 

از ابوسعید ابوالخیر سئوال کردند : این حسن شهرت را از کجا آوردی ؟

ابوسعید گفت : شبی مادر از من آب خواست ، دقایقی طول کشید تا آب آوردم وقتی به کنارش رفتم ، خواب مادر را در ربود ! دلم نیامد که بیدارش کنم ، به کنارش نشستم تا پگاه ، مادر چشمان خویش را بار کرد و وقتی کاسه ی آب را در دستان من دید پی به ماجرا برد و گفت:

 فرزندم امیدوارم که نامت عالمگیر شود .

بدین سان ( ابوسعید ابوالخیر ) مرد خرد و آگاهی و عرفان ، شهرت خویش را مرهون یک دعای مادر می داند .

 

گوش جان می سپاریم ، به واژگانی که از میان لبان معطر و پاکیزه ی مادر به عنوان دعا برای فرزند خود سرریز میگردد :

وقتی کوچک بودی

تو را با رواندازهایی می پوشاندم

و در برابر هوای سرد شبانه محافظت می کردم

ولی حالا که برومند شده ای

و دور از دسترس ،

دستهایم را بهم گره می کنم

و تو را با دعا می پوشانم !    

                                                                 ( دانا کوپر )

حکایت بهشت وموسی :

 

روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !

فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به  او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم  و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "

چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !

موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !

تمام نا تمام من ! با تو تمام می شود!

 

کانفیلد فیشر می گوید : " مادر ، فردی نیست که به او تکیه کنیم ، بلکه کسی است که ما را از تکیه کردن به دیگران بی نیاز می سازد "

 

نویسنده : سرگشته
زندگي هاي پيشين اشو

 

آن لحظه كه كودكي متولد مي شود ، فكر مي كنيد آغاز زندگي اوست . اين درست نيست .

آن لحظه كه پيرمردي مي ميرد ، فكر مي كنيد پايان زندگي اوست .

چنين نيست .

زندگي بسيار بزرگتر از تولد و مرگ است .

تولد و مرگ دو انتهاي زندگي نيستند ؛ تولدهاي بسيار و مرگ هاي بسيار درون زندگي روي مي دهند . زندگي خود نه آغاز دارد و نه پايان . زندگي و ابديت برابرند ...

زندگي در نقطه ي مرگ زندگي پيشين آغاز مي شود . آنگاه كه مي ميريد ، در يك سوي فصلي از زندگي ، كه مردم فكر مي كنند تمام زندگيتان بود ، مسدود شده است . اين ، فقط يك فصل بود در كتابي كه فصول بيكران دارد . يك فصل بسته مي شود ، اما كتاب مسدود نيست . تنها صفحه را برگردان ، فصلي ديگر آغاز مي شود . يك فرد مشرف به موت شروع مي كند به تجسم زندگي بعدي اش . اين يك حقيقت شناخته شده است ، چون پيش از بسته شدن فصل روي مي دهد .

بودا براي اين مورد كلمه اي دارد . او اين را تانا مي خواند . تانا به طور تحت الفظي به معني آرزو است ،‌اما مجازاً « كل هستي آرزو » معني مي دهد . تمام اين چيزها اتفاق افتاد : دلسردي ، خرسندي ، نا اميدي ،‌ كاميابي ، شكست .. اما اينها درون يك بستر و زمينه ي مشخصي روي داد كه مي توانيد آن را آرزو بناميد .

مرد مشرف به موت مجبور است براي ياد آوردن آنها ، قبل از آنكه پيش تر برود ،‌تمامشان را ببيند ؛ چون بدن در حال رفتن است : اين ذهن با او نمي ماند ، اين مغز با او نمي ماند . اما آرزو زندگي بعدي او را رقم مي زند . هر آنچه اقناع ناشده به ياد آيد ، روح به سوي آن مقصود حركت خواهد كرد .

زندگي شما بسيار پيش تر از تولدتان شروع مي شود ، قبل از بارداري مادرتان ، بلكه بسيار هم پيش تر از آن : در پايان زندگي پيشين شما . آن پايان ، آغاز اين زندگي است . يك فصل بسته مي شود ، فصلي ديگر باز مي شود . حال اينكه زندگي جديد چگونه خواهد بود ، نود و نه درصد توسط واپسين لحظه ي مرگ شما مقدر مي شود . آنچه گرد آورده ايد ، آنچه با خود آورده ايد به يك بذر مي ماند بذري كه يك درخت خواهد شد ، ميوه خواهد داد ، گل خواهد داد ، يا هر آنچه كه برايش روي دهد . شما نمي توانيد آنها را در بذر بخوانيد ، اما بذر كل اين نقش و نگارها را داراست .

اگر آدمي كاملاً هشيار بميرد ، در حال ديدن كل پهنه اي كه در نور ديده ، در حال ديدن كل حماقت آن در نور ديدن ، با يك هشياري ، با يك شعور ، با يك شهامت غير ارادي متولد مي شود . اين چيزي نيست كه وي به شخصه انجام دهد .

شش دين بزرگ در جهان وجود دارند . اين اديان مي توانند به دو مقوله تقسيم شوند : يكي مشتمل است بر يهوديت ، مسيحيت و اسلام . اينها به يك زندگي باور دارند . شما فقط بين تولد و مرگ وجود داريد و زندگي همه چيز است . هر چند آنها به بهشت و دوزخ و روز رستاخيز باور دارند اما اينها تنها عوايد حاصله از يك زندگي هستند ، يك زندگي فرد . مقوله يديگر هندوئيسم ، جينيسم و بوديسم است . آنها به نظريه ي تناسخ باور دارند .

يك انسان الي الابد دوباره و دوباره متولد مي شود مگر كسي كه روشن ضمير شود و بعد چرخه ي مرگ و زندگي از حركت باز ايستد .

 

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: باگوان راجنیش اشو، ،
نویسنده : سرگشته
اينك بركه اي كهن 3 - مسموم شدن اشو

. من مجبورم آناً آمريكا را ترك كنم ، بنابراين نمي توانم در يك دادگاه عالي تر استيناف خواهي كنم .

مرا به زندان بردند . زندان پورتلند پيشرفته ترين نوع زندان به لحاظ قابليت و آمادگي است . آن زندان را اخيراً ساخته بودند ؛ تنها سه ماه پيش از آن افتتاح شده بود . اين زندان بسيار پيشرفته و پيچيده و داراي كليه ي تأسيسات ايمني در آخرين حد است . به محض اينكه به زندان وارد شدم ، ديدم كه طبقه ي اول به طور مطلق خالي است . در آنجا انواع دفاتر وجود داشت ، اما هيچكس در آن دفاتر نبود .

من از مردي كه مرا به زندان برده بود ، پرسيدم : « علت چيست ؟ چرا تمام طبقه ي اول خالي است ؟ »

او گفت : « من نمي دانم »

اما من به چشمانش نگاه كردم و توانستم ببينم او مي دانست .

همين كه مرا به درون بردند ، تنها يك مرد در يك اتاق بود . ساير مردان فوراً آنجا را ترك كردند و مردي كه در اتاق بود ، به من گفت كه روي يك صندلي خاص بنشينم . اين نيز عجيب بود ، چون صندلي هاي زيادي در آنجا وجود داشت ؛ من مي توانستم هر كدام را انتخاب كنم . اما او آن صندلي را كه مجبور بودم رويش بنشينم ، به من نشان داد و گفت : « من جبورم بروم و امضاي رئيسم را بگيرم ، بنابراين شما ملزميد حداقل ده ، پانزده دقيقه صبر كنيد . »

بعداً دريافتم كه هيچ نيازي به اخذ امضاي هيچ رئيسي وجود نداشت . خود من توانستم روي فرم را ببينم و از آن مرد پرسيدم : « امضاي رئيس شما كجاست ؟ » احتياجي نبود ؛ تنها نياز ، امضاي من بود كه گواهي كنم كه لباسهايم را دريافت كرده ام . هيچ رئيس ديگري نياز نبود آن ورقه را امضاء كند .

او بسيار عصبي بود ، داشت عرق مي ريخت آن هم در اتاقي با تهويه ي مطبوع . و چون وي فرم را در دستش گرفته بود .. آن فرم داشت مي لرزيد ، دستان وي لرزان بودند .

به محض اينكه به فرودگاه رسيدم ، فوراً خبر شايعه به من رسيد كه در زير صندلي من ، جايي كه براي پانزده دقيقه انتظار مي كشيدم ، يك بمب پيدا شده است . شايد اين تداركاتي بود براي اينكه اگر من به دادرسي اصرار كنم و نپذيرم كه مرتكب دو جرم شده ام ، آن وقت بهتر مي بود كه با انفجار بمب كار مرا مختوم سازند . به اين سبب بود كه تمامي طبقه ي اول را خالي كرده بودند . و حتي مردي كه در اتاق لباسهايم را به من داد ، به نام گرفتن امضاي رئيس خود ناپديد شد و در اتاق را از بيرون قفل كرد . اما چون من گناه را پذيرفته و جريمه شده بودم ، و مجبور بودم آمريكا را آناً ترك كنم ، بمب منفجر نشد . آن مرد بايد رفته باشد كه بپرسد چه بايست بكند ، چون او اطلاع نداشت كه در دادگاه چه اتفاقي افتاده است.

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: باگوان راجنیش اشو، ،
نویسنده : سرگشته
اينك بركه اي كهن 2 - مسموم شدن اشو

در تابستان 1989 دندان هايش ريخت و از آن پس فقط از غذاهاي آبكي استفاده كرد . كل از كار افتادگي ها در طرف راست بدن بروز كرد ؛ در همان سوي كه در وضعيت خوابيدن مشهورش ، آن سمت بر تشك قرار مي گرفت ؛ همان سان كه در شب اقامت در زندان ايالتي اوكلاهما بر آن تشك آلوده قرار گرفته بود .

در نوزدهم ژانويه ي 1990 ،‌برخي گفتند كه اشو كالبدش را ترك گفت ؛ پاره اي نيز گفتند كه كالبدش او را ترك گفت . پيش از آن ، در همان روز اشو براي آخرين بار داستان مسموم شدنش در چنگال مارشال اوكلاهما سيتي را براي مردم روايت كرد .

 

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: باگوان راجنیش اشو، ،
نویسنده : سرگشته
اينك بركه اي كهن - زندگی اشو

11 دسامبر 1931 ، ساعت پنج و سيزده دقيقه ي بعد از ظهر به وقت محلي ؛ روستاي كوچوادا ، از توابع گاداروارا ، 

ايالت ماديا پرادش ، هندوستان : تا چشم كار مي كرد ، باران بود و باران سر باز ايستادن نداشت به روزان و شبان بيرون از شمار و ياد . پرده اي ولرم و تيره از آسمان تا به زمين آويخته ، هر آن چشم انداز را در وراي خود پوشانيده بود . در پس پرده اما ، در فاصله اي دور ، در سكوتي كه جز ريزش مداوم قطرات باران صدايي نبود ، در سايه سار خيس درختاني سرفراز از ديرسال ، بركه اي كهن آرام غنوده بود و آن سوي ترك هم رودي از باستان جاري ، كف بر لب آورده و خروشان در گذار .

چندان باريد و باريد باران كه بركه و رود يكي شد و دنيا پنداري همه آب . و آب آمد و آمد و آمد تا به روستا ، به خانه ها . و به خانه ي خيس خورده ي روستا ، كودكي چون بركه اي خموش و آرام ، خروشان به عينه رود ، زهدان مادري عاشق را ترك گفت تا سالياني پس از آن كنار بركه ي كهن عارفي خردسال بنشيند و در ژرفاي مراقبه اي عميق و خاموش ببالد چندان كه خود بركه اي شود ، رودي ، اقيانوسي ؛ تا سر آخر عارفي سترگ و ژرف چو اقيانوس قلب ميليونها مردم را در اقصاي عالم در زلال خويشتن خوطه ور سازد .

اشو با باران آمد و هم بدان سان رگبار مهرش باريدن گرفت بر كوه و دشت ، بركه و رود و اقيانوس ، بر عالم و بر آدم هر آن آدمي كه قلبي داشت ، هر آن كو دلي دارد از جنس عشق و سرشته از شيدايي .

زادنش چنين بود و باليدنش نيز لطيف و خروشان به عينه باران بهار ؛ و همين را خواهيم خواند در اين دفتر كه خاطرات اوست از گاه تولد تا بيست سالگي ؛ خاطراتي كه هر از چند ، به تفاريق طي چند دهه در گفتارهايش به كلام درآمد و بعدها بدين سان كه هست به يك جاي گرد آوري گرديد .

از زندگي اشو كم و بيش گفته اند و يحتمل هم كه خوانده باشيد . به هر روي ، ذكر مفصل آن ناصواب مي نمايد ، آن هم در آستانه ي اين خاطرات . اين است كه به اختصار بسنده كرده ، فرازهاي حياتش را بر مي شمارد . اما از مرگش ، كشته شدنش ، كمتر گفته اند . هم بدين روي ، به جبران مافات ، ملخصي از يك مقاله و نيز متن كامل بازپسين خطابه اش را در اين مورد از پي مي آورم .

آن مقاله را سوامي آناندنيتن نوشته است . كارل برنشتاين و ماركو پوليتي دو خبرنگار پر آوازه ي ماجراي واتر گيت هستند . خطابه را نيز شخص اشو ، صبح روزي ايراد كرد كه عصر آن روز كالبد خاكي اش را ترك گفت .

 

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: باگوان راجنیش اشو، ،
نویسنده : سرگشته
يا رب

آنكس كه تو را شناخت جان را چه كند                            فرزند و عيال و خانمان را چه كند   

ديوانه كني هر دو جهانش بخشي                                  ديوانه تو هر دو جهان را چه كند  

 

نویسنده : سرگشته
خزان در زادگاه مادري ( گوراجوب مرادبيك )

 

 روستاي گوراجوب مرادبيك در 25 كيلومتر شهرستان دالاهو و در استان كرمانشاه واقع است . مردم خونگرم و مهمان نوازش به زبان اورامي صحبت مي كنند و اقليت مذهبي هستند و به قول خودشان طايفه و جزء طايفه سان هستند . از افراد سرشناس در اين روستا مرحوم سيد كريم رسايي و مرحوم سيد صفر رسايي مي باشند كه با گذشت سالها از درگذشت نامبردگان همچنان اسم و رسم و مرامشان زبانزد خاص و عام مي باشد . نماي زير زادگاه نامبردگان مي باشد . در حال حاضر سيد امين رسايي كه فرزند مرحوم سيد كريم رسايي هستند به عنوان يكي از مفسران اين آيين باستاني در حال خدمت رساني به مردم طافه اين منطقه و استان مي باشد .

نویسنده : سرگشته
من از آنكه گردم به مستي هلاك

من از آنکه گردم به مستی هلاک                به آيين مستان بریدم به خاک

به آب خرابات غسلم دهید                         پس انگاه بر دوش مستم نهید
 
به تابوتی از چوب تاکم کنید                        به  راه  خرابات  خاکم  کنید
 
مریزید بر گور من جز شراب                       میارید  در  ماتمم  جز  رباب

مبادا عزیزان که در مرگ من                       بنالد  بجز  مطرب  و  چنگ  زن

تو خود حافظا سر ز مستی متاب                که سلطان نخواهد خراج از خراب

    دانلود آهنگ به تابوتي از چوب تاكم كنيد... با صداي مرحوم سيد خليل عالي نژاد

 

نویسنده : سرگشته
دانلود كتاب عشق رقص زندگي

با مطالعه اين كتاب كه بصورت فايل pdf مي باشد ، به مطالب بسيار با ارزشي در مورد عشق پي خواهيد برد .

 

 

دانلود

 

:: موضوعات مرتبط: باگوان راجنیش اشو، ،
نویسنده : سرگشته
و اما درباره نفس

 

وقتی نفس بزرگ می شود پس از آن این ذهن و نفس است که سخن می گوید و نمی توان آنچه از دل آن بر میخیزد را به قلب منصوب کرد . مرید راه حق بودن و به سوی آن رفتن با غرور و خودخواهی و اینکه با  حرفهای زمینیها انسان خود را در سطحی بالاتر از دیگران تصور کند ، چیزی است که رهروان راه حق همیشه با آن برخورد داشته و با این غرور کاذب نتوانسته اند راه را از بیراه تشخیص دهند و نتیجتاً به جای رهرو بودن درجا زده اند و به قهقرا رفته اند . آری ادعای اینکه عاشقم بر همه دنیا و حرکت به جانب حق با این تصور که احتیاجی به کسی نیست و خود یکه و  تنها به ملکوت آسمانها و زمین می رسم ، ودیعه ای از جانب نفس می باشد و رهروان را در گرداب خود غرق می کند و تا بیایند و بفهمند چه شده است می بینی چند ین سال گذشته است و هیچ اتفاقی نیفتاده است و وقت و زمان گرانبها به بطالت گذشته است . در این راه که باید آن را راه نور و عشق نامید ، انسانهای زیادی بر سر راه ما قرار می گیرند که بیشتر آنها غیر خالص و در سطح بسیار پایینتری از ما قرار دارند . اما خدا می خواهد ما را بدینوسیله آزمایش کند و ببیند آیا شرایط بالاتر رفتن و بیشتر شناختنش را کسب کرده ایم یا خیر . لذا باید در این راه بسیار محتاط بود و لحظه ای را از دست نداد و همه چیز را با معیار خداوند سنجید تا امکان هر گونه خطا و اشتباهی از بین برود . عشق در این میان به کمک می آید و دستت را می گیرد و بیش از پیش تو را در ملکوت خداوندی غرق می کند . باید با تمام وجود در خالق غرق شد و هر گونه ترس و دلهره را به فراموشی سپرد . باید دل را به دریا زد و با شتاب به سویش رفت . باید هر لحظه خلوص خود را بیشتر کرد و توکل به خداوند را افزایش دهیم چرا که با توکل به او و با حرکت صحیح می توان به اطمینان رسید . آنکه را با ما همراه می شود باید از جان دوستر داشت و با او زندگی کرد . یک زندگی خداگونه و ملکوتی و یک زندگی سراسر عشق و شعف . یک زندگی که از اعماق جان برمی خیزد و مطمئناً آنچه در این راه پیش بیاید متبرک و خواسته خود اوست . خشم و نفرت و شهوت و وابستگی و خودستایی که پنج نفسانیات هستند در ملکوت خداوند هیچ راهی ندارند و تا زمانی که این پنج را دور ننداخته ایم نمی توان هیچ امیدی داشت و هیچ چیزی را خواهان شد . ما زمینیها وقتی می خواهیم چیزی بخوریم یا اینکه چیزی انجام دهیم تمام جوانب آن را می سنجیم و اگر غذای مورد نظر تمیز و بهداشتی نباشد از خوردن آن جلوگیری می کنیم . برای رفتن به عالم روح و قدم گذاشتن به وادی اقیانوس عشق و رحمت خداوند باید این پنج نفسانیات را دور انداخته باشیم در غیر اینصورت امیدی نیست و اگر لطفی هم از جانب او برسد ، موقتی و زود گذر است .  

نویسنده : سرگشته
اي همراه و ياور من ، اهوراي من

 

تو را دوست دارم ای آنکه شب و روزم را از آن خود کرده ای . ای آنکه خواب و خوراکم را از من گرفته ای و با تو هستم و با تو می گریم و با تو میخندم و با تو عشق می ورزم و با تو دوست دارم و با تو زندگی می کنم . ای ماه جهان تاب من . نمی دانم چرا چنین گشته ام و نمی خواهم بدانم چرا ؟ نمیخواهم این حالم از من گرفته شود . نمی خواهم بدانم و نمی خواهم طور دگر شود . نه می توانم دوریت را تحمل کنم و نه توان با تو بودن را دارم . عمقی در چشمانت می بینم که سراسر وجودم را با تمام کائنات همراه و همساز می کند . آتشی در تو می بینم که از دور آتشم می زند و چون به نزدیکت میرسم خاکستر می شوم . حرف که می زنی انگار فرشته ای از درگاه خداوند بازگشته و با من همراه و همدم و هم صحبت شده است . خداوندا در کنارش که هستم آرامشی ناب و خدائی سراسر وجودم را فرا می گیرد و هر لحظه بیم آن میرود که حجاب تن را فرو ریزم و پرواز کنم . اوج بگیرم و به آنجا بروم و برسم که آرامش ابدی انتظارم را می کشد . در کنارش که هستم سیل اشک است که می خواهد فرو ریزد و شروع به بارش کند و نمی گذارم . نمی گذارم که بیش از این رسوا شوم . رسواییم را با جان و دل می خواهم و این رسوایی را لطفی از جانب او می دانم . در کنارش بودن مرا به اوج آسمانها می برد و اینکه از این عالم خاک نیستم را به عینه می بینم . در کنارش که هستم گویی در ملکوت آسمانها سیر میکنم . در کنارش همه حسهای زمینی رنگ می بازند و از آسمانها به من الهام می شود و او را در بالاترین مقامی که می شود تجسمش را کرد می بینم . در کنارش که هستم عطر و بویی از کائنات به مشامم می رسد که من و او را متبرک می کند . در کنارش که هستم دیگر منی نمیبینم . همه اوست و همه او . در کنارش زندگی زمینی رنگ می بازد و آسمانی می شود . درکنارش نفس و فکر و مکان و زمان و همه اینها رنگ می بازند و در کنارش که هستم زندگی را با تمام و جود فریاد می زنم و در خالق غرق می شوم . در کنارش که هستم عشق و عاشقی معنی می شود و در کنارش عاشق و معشوق یکی می شوند . در کنارش آرامم و در کنارش هستم و در کنارش ..... پروردگارا اینها چیست که می گویم . در کنارش نیستم بلکه در او هستم یکی شده ام ، کناری وجود ندارد ، همه اوست و من نیستم ، از او که جدا می شوم و از او که فاصله می گیرم مرغ روحم بیتاب می شود و توان جدایی را ندارد . با فاصله گرفتن زندگیم رنگ می بازد و بیقرار می شوم . خواب و خوراکم ، تاب و توانم ، روح و روانم ، همه و همه به هم می ریزد و سکوتی مرگبار بر زندگیم سایه می افکند . با جدایی می توانم بگریم و می توانم داد بزنم و اشکم را جاری کنم . می توانم عقده های درونم را خالی کنم و می توانم دامان خالقم را بگیرم و در او محو شوم . جدا که هستم و تنها که می شوم می توانم قلب ویرانم را ببینم که در فراقش می گرید و می سوزد . شمع وجودم با جدایی بیش از پیش می سوزد و آب می شود .

تو را دوست دارم . این واژه را خیلی کم به کار می برم . چرا که در جایی که می توان عشق ورزید و عاشق بود چرا دوست داشتن . با این حال تو را دوست دارم ای همه زندگیم . ای همه وجودم . ای اهورای من .

نویسنده : سرگشته
اي همه راز و نيازم تو

خداوندا می خواهم با تو صحبت کنم و راز و نیاز نمایم ای همه هستی و همه راز و نیاز من . دیوانه روی تو هستم و آواره کوی تو . در پس پرده با تو سخن می گویم به امید آن روز که پرده ها بر افتد و مستغرقت شوم . پروردگارا این شور و مستی را از من نگیر و لحظه به لحظه سرمستم کن . حال خوشی دارم . مستم و ویران و منتظر . امرزگارا در کوی تو قدم زدن سراسر لطف است و مهر و شفقت . همه چیزم متبرک گشته و چون حرف می زنم به گمانم تویی و چون راه می روم در کوی تو هستم و چون می بینم و می شنوم گویی ترا می بینم و ترا می شنوم . تمام وجودم از عشقت مشتعل گشته و هر لحظه دوست دارم سخن بگویم و آن هم با تو . دوست دارم سکوت کنم و در سکوتم تو را فریاد بزنم . دوست دارم چون سرگشته گان سر به کوی و بیابان نهم و ترا فریاد بزنم اما وقتی به خودم می آیم می بینم که در دور دست ها نیستی بلکه تو را کاملاً در خودم احساس می کنم . می بینم نشستن و سکوت در یک نقطه بسی زیباتر از این است که دیوانه وار بگردم . چون مینشینم از سرگشتگی و سرمستی و مشتاقی دیدارت آرام و قرار ندارم . قلبم به درد آمده و ترا در آن کاملاض حس می کنم . زندگیم هماکنون است که برکت یافته است . این برکت اطرافیانم را نیز متبرک نموده است . تلاش که می کنم به بی تلاشی می رسم . بی تحرک که هستم دیوانه می شوم و باید تلاشم را آغاز نمایم . واقعاً جوینده ای سرگشته شده ام ، سرگشته ای آواره و آواره ای عاشق و عاشقی در انتظار و انتظارم بس زیباست . نمی دانم چه نامت نهم . آیا همان اقیانوس عشق و رحمت نامت نهم ، خداوند نامه نهم یا ویران کننده قلوب در خواب . نمی دانم چه نامت نهم . نمی دانم اما احساست مرا شیداتر مینماید و هر لحظه مشتاقیم را صد چندان می کند . کمکم کن تا اینبار بتوانم آنچنان که شایسته توست به سویت آیم و در این راه تنهایم نگذار . تویی امرزگار ف تویی کردگار و تویی اگاه به همه احوال .

نویسنده : سرگشته
ناگفته ها

 

خداوندا ذهن نحیفم که همه درها را به روی خود بسته می بیند و حال که فهمیده است عشق الهی مشتعل گردیده و باید جایش را به او بدهد ، دارد آخرین تلاش خود را بکار می گیرد تا بتواند شاید خود از دست رفته اش را باز یابد و به قول خودش آب رفته اش را به جوی برگرداند . چه عبث فکر می کند و چه بیهوده در تلاش است . مگر عشق تو می گذارد و مجالی به ذهن نحیف شده می دهد . عشق تو ویرانگر است و در این راه جسم و ذهن تاب مقاومت ندارند . نگر می شود برکه ای در مقابل اقیانوسی حرفی برای گفتن داشته باشد . عشق تو برکه را نیز به اقیانوس متصل کرده و یاد تو رودخانه ای گشته و سراسیمه و شتابان تو را جستجو می کند . آمرزگارا این بنده حقیرت را از قید و بند جسم و تن برهان و در خودت ذوبش کن . سالهاست که سراسیمه به دنبال تو می گردد اما تاکنون راه را از بیراه باز نشناخته بود . پروردگارا راه درست را به او نشان ده و در این راه با اینکه همیشه در حال آزمایش او هستی اما یار و یاورش باش . حال که به خود مشغولش کرده ای این لطف را از او نگیر و بیشتر از پیش در خود غرقش کن . این بینوا آرزویی جز تو ندارد و فقط با نجوای با توست که اندکی آرام می گیرد . آرام و قرار را از او بگیر همچنان که آرام و قرار از او گرفته ای . خداوندا خواب غفلت توشه بیچارگانی است که فکر می کنند در حال زیستن هستند و این جای بسی تأسف است . الهی کمکم کن تا در این راه خواب خفتگان خفته را اشفته سازم و بیدارشان نمایم از خواب غفلت و ارواحشان را به سوی تو رهنما باشم .

آمرزگارا ، ای یزدان پاک ، گاهی احساس می کنم ریا و غرور و گاهی خشم و نفرت در وجودم اندکی باقیست . ای داننده و ای بیننده کمکم کن تا بتوانم بر این فرمانروایان پوچالی فائق آیم و جز تو امید تو و یاد تو و جز تو در خاطر و اندیشه و وجود و زندگیم نباشد . دست این بنده کوچکت را بگیر و در این راه راهنمایش باش.

پروردگارم . وجودم سرشار از ناگفته هاست و درونم از عشق و شیدایی در حال فوران و جوشش است . می دانم اگر بخواهم به نوشتن ادامه دهم نه کاغذ توان دارد و نه قلم توان نوشتن . پس ای همه زندگیم که نمیدانم چه نام نهمت و چه خانمت . این سرگشته اواره و این گریان و دیوانه درگاهت را پذیرا باش . تویی آمرزگار. تویی پروردگار و تویی کردگار

:: موضوعات مرتبط: ناگفته های یک سرگشته، ،
نویسنده : سرگشته
طلوع يك سرگشته

خداوندا ای که تمام امید و زندگی من هستی . ای آتش وجودم و محبت قلبم . ای که به هر کجا می نگرم سراسر عظمت تو میبینم و در هر چه می نگرم عظمت تو را در آن مشاهده می کنم . این بنده گنهکارت را پذیرا باش و به آنچه از وجودش بر می آید گوش فرا ده . می دانم همیشه و در همه وقت به یاد و فکر ما هستی و ما را در پناه خود داری ، می دانم جز تو و جز راه تو راهی دگر بی معنی و باطل و بیهوده است ، پس ای خالق نفوس و ای آمرزگار توانا قسمت می دهم به شکوه و عظمتت ما را در پناه خویش گیری و همچون گذشته یاریمان کنی . این بنده حقیر سالهاست که به امید یافتن تو بس راهها و بیراهه ها رفته ، چه بسیار زمانها با نفسش همگام و همکلام شده و نتوانسته آن را با ذات باریتعالاییت تشخیص دهد . احساس می کنم ایام فراق به سر آمده و مرا به سوی خویش فرا می خوانی . لبخندت را و عشقت را می بینم و احساس می کنم . میبینم که مرا فرا می خوانی و دستهایم را که به سویت دراز گردیده به گرمی می فشاری . عشق به خالق را که هر لحظه از قلبم سرازیر می گردد احساس می کنم و می بینم اطرافیانم را سیراب می کند . پرده دلم را که می نگرم فقط تو را بر آن احساس می کنم و چون در خود فرو میروم فقط و فقط با تو هستم و تورا می بینم و می جویم . دیوانه ام کرده ای ، واله و شیدایم  نموده ای ، نالان و گریانم نموده ای و احساس می کنم هر لحظه مرغ روحم می خواهد از تن جدا شود و بسیار بیقرار و ناشکیباست . به بزرگی تو و حقیر بودن خود و به عظمتت و کوچکی خود که فکر میکنم از خود خنده ام می گیرد و سر تسلیم فرو می آورم و نالان و گریان از درگاهت بخشش و عفو خود را خواهانم . 

:: موضوعات مرتبط: ناگفته های یک سرگشته، ،
نویسنده : سرگشته
طلوع مجدد

 

پروردگارا ، چه خوش است بیدار شدن از خواب غفلت و حرکت به سوی معبود . چه خوب است و چه زیباست صعود به سوی آسمان با بالهایی از جنس فرشتگان و با پاهایی از جنس خدایان .

قلم چند سالی بود که از نوشتن بازمانده بود و دفتر در آرزوی مرقومی جدید لحظه شماری می کرد . عقل جلوگیری می کرد و دل می گفت به راه شو . در این جدال چند سالی بود که حرف اول را ذهن می زد و انسانهای زمینی به پایکوبی مشغول که یکی از رهروان راه ملکوت را به بیراهه کشانده و خانه نشین کرده اند . در سرای اهریمنان نقل و نبات پخش می کردند و دهن به دهن در همه ممالک جار زدند که یکی از سرگشتگان راه حق را متوقف کرده ایم و بال و پرش را شکسته ایم ، دهنش را دوخته ایم ، زبانش را بریده ایم و بیخانمانش کرده ایم .

اری تمام این موارد حقیقت دارد . چند سالی بود که بادی در ملکم نوزید و حقیقتی بر من آشکار نشد . هر چه بود نفس بود و اهریمن بود و اگر گاهگاهی شمه ای از بوی و نسیم ملکوت وزیدن می گرفت سریعاً ساز مخالفش نواخته می شد .

به یاد گذشته که می افتم اشک ندامت و پریشانی و پشیمانی در چشمانم حدقه می زند و می گویم : پروردگارا ، آمرزگارا ، در این سالها و در این ایام این بنده گنهکارت را چه پیش امده و چه پیش آوردی ؟ چرا بیکس رهایش کردی . مگر نه اینکه همیشه در کنارش بودی و سر در گریبانت داشت . این چه آزمایش سختی بود که حدود 5 سال به طول انجامید .

و بسیار سوالات دیگر که از معبودم می پرسم و لبخندی راحس می کنم که به من بر می گرداند و می گوید خاموش .

احساس می کنم که می گوید دوران رکود و سستی به سر امده و بار دگر باید بالهای فرسوده را نو کرده و این بار با خیزی بزرگ به سوی او بروم . می گویم : خدایا ، از گذشته نمی پرسم ، حال که با من هستی و حال که پذیرایم شدی ، من و هر که با من است را در پناه خودت گیر و اینبار به ملکوتت راهمان بده . امیدم اینست که اینبار از این آزمایش خطیر سربلند بیرون آییم و بتوانیم در جوارت و در کنارت بیاسایم و آن باشم که باید .

پروردگارا ، ما را بپذیر و راهنمایمان باش                                    

:: موضوعات مرتبط: ناگفته های یک سرگشته، ،
نویسنده : سرگشته
راز و نياز

 

ای که همه افلاک و کائنات را روح و روان بخشیده ای و تا اراده تو نباشد هیچ جنبنده ای و هیچ موجودی موجودیت نمی یابد . همیشه مناجاتم با تو این بوده است که دو روزم را یکنواخت نگذرانی و چون گاهی اوقات نیم نگاهی به گذشته می اندازم می بینم که براستی هر لحظه ام با لحظه قبل فرق می کند و آغازی مجدد انتظارم را می کشد . از بزرگی تو همین بس که حتی افکار و روانم نیز یکنواخت نیست و هر لحظه انقلابی جدید در پیش است . یکروز از دست دیگری ناراحتم می کنی و روز دگر چون با او همدم و همصحبتم می کنی گویی پر و بالی جدید گرفته ام و به سوی ملکوت راهی گشته ام . عجیب است و زیبا و حکمتت را در همه چیز مشاهده می کنم . دو نفر را امروز عاشق یکدیگر می گردانی و روز دیگر از هم جدایشان می کنی و گاهی اوقات آنها را از هم متنفر می گردانی . هر چه بیشتر به حکمتت می نگرم و بیشتر در آن خود را غرق می کنم و مجذوب آن می شوم ، می بینم کمتر می دانم و بیشتر از قبل مشتاقم می کنی . همه چیزت لطف است و عشق و شور و شوق . زندگی با تو و زندگی در تو بس سخت و بس زیباست . در زندگی با تو و برای زندگی با تو تا نبازی نمی بری . باید دنیا را ببازی تا راهی به عوالم دیگر پیدا کنی . کلید ورود به عوالم خالص خداوند عشق است و تا عاشق نباشی و با عشقت به هماهنگی و یگانگی نرسی ، جرعه ای از آب حیاتت نمی دهند . پش اگر آب حیات می خواهیم باید با عشق بدنبال سرچشمه آن باشیم و با پیدا کردن و ماندن در جوار آن می توانیم به هماهنگی با او دست پیدا کنیم . خداوندا کلمات توان گفتن از تو را ندارند و زبان از گفتن عظمتت ناتوان و قاصر . حتی در وهم هم نمی گنجی . اما دست و بال ما تنگ است و فقط با گفتن از تو و نوشتن از تو و فکر کردن به توست که می توانیم خود را اندکی آرام کنیم . قطره هر چقدر هم از اقیانوس بگوید باز هم یک قطره است اما چه کنیم که دست و بالمان تنگ است و چیز دیگری نداریم . خداوندا به قول بزرگی : آنقدر در می زنم تا در به رویم باز کنی     ،     فرصت دیدار رویت را به من اعطا کنی  ، آنقدر به این در و آندر خواهم زد و آنقدر راههای مختلف را امتحان خواهم کرد تا بتوانم راهی به سویت پیدا کنم . گر از در برانیم از دیوار خواهم امد گر از نظر برانیم با قلبم خواهم امد و گر از فکرت دورم کنی با عشق به سویت خواهم آمد . همه راهها را امتحان کرده ام و اگر لازم باشد بار دگر همه آنها را امتحان خواهم کرد .

:: موضوعات مرتبط: ناگفته های یک سرگشته، ،
نویسنده : سرگشته
بيدار شويد

 

آهای مردم . آیا در این شهر خفته کسی بیدار نیست ؟ همه خوابند ؟ یکی نمی خواهد بیدار شود ؟

آهای مردم بیدار شوید . به کنارم بیایید . بیایید تا از عشق برایتان بگویم . از خدا بگویم . بیایید . دیگر بس است . تا کی می خواهید در خواب بمانید . به شهرتان آمده ام . به دیارتان آمده ام . وقت تنگ است . بیایید . مردم بیایید . فرصتی باقی نمانده است . بس کنید . شبا نه بیایید . من بیدارم . هم اکنون بیایید . فردا خیلی دیر است .         

آهای مردم بیایید . چرا نمی آیید . من که شما را فرا خوانده ام . التماس می کنم بیایید . بیایید تا از خدا برایتان بگویم . بیایید و بشنوید که با من چه کرده است . بیایید و بشنوید شاید شما را نیز سرمست کند . خداوندا پروانه ای به دعوتم جواب داد و نزد من آمد و دارد دورم می چرخد . ****

وداع آخر پس از یک مدت کوتاه یک ماهه بسیار سخت و زیباست . می توان روی آن مراقبه کرد و آن را پله ای برای صعود خود قرار داد . وداعی که تولدی دیگر را برایت رقم می زند و اینبار دامن خودش انتظارت را می کشد .

می خواهم با تو وداع کنم . می خواهم عشق تو را با تمام زیباییها و تمام حسی که برایم بوجود آورد در خودم نگه دارم و خودم را از دیدن رویت و مصاحبت حضورت محروم کنم . به سیر هستی که نگاهی می اندازم می بینم همه چیز و همه کس که در این دنیای مادی سر راهمان قرار می گیرند بازیچه ای بیش نیستند و خداوند می خواهد از این طریق ما را به خود مشغول کند . او می خواهد به ما نشان دهد که اصل فقط خودش است و چیزهای دیگر و افراد دیگر فقط وسیله ای برای شناختن بیشتر و بهتر اوست .     

بهتر است بیشتر و بهتر به خود آییم و مطمئناً با اندکی عمیق شدن در هستی می فهمیم که هدف از خلقت ما انسانها فقط مادیات و روزمرگی نیست . بلکه هدفی والاتر انتظار ما را می کشد که همان یکی شدن با ذات احدیت است و باید درک کنیم که باید به جوارش برویم و با او باشیم .

نویسنده : سرگشته
ديوانه اي آمده است

 

ای بیخبران کجایید بیایید . بیایید و ببینید و بشنوید و باور کنید . مرا باور کنید و با من همراه باشید . مگر نه این است که مدتهای مدید به دنبال کسی می گشتید . بدنبال او بودید و در هر کوی و برزن او را جویا بودید . ای بیخبران بیایید ، کجا خود را مخفی کرده اید . مگر نه اینکه در جستجوی من بودید . من آمده ام بدون اسب سفید ، بدون هیچ ساز و برگی و بدون هیچگونه زرق و برقی . کسی را نفرستاده ام که امدنم را بشارت دهد . اما من آمده ام تا نثارتان کنم عشقم را ، وجودم را و زندگیم را . آمده ام تا با من همراه شوید . دستتان را بگیرم و شما را به آنجا ببرم که باید .

ای مردم ، ای مردم ، ای غافلان ، ای خفتگان بیدار شوید . کسی امده است که ندای اناالحق در درونش بیداد می کند . امده است که خواب شما غافلان را بر هم زند و ارامش کاذبتان را به هم بزند . اهای مردم گوش کنید و بشنوید و جان بسپارید . با تمام وجود به به آنچه می گویم با جان و دل گوش دهید . سرگشته ای امده از دیار خدایان و از دیار ملکوت . آمده است تا بگوید آنچه ناگفتنی بود و شما بشنوید انچه نشنیدنی بود . آمده است و می گوید ای خفتگان بیدار شوید که سرگشته راه حق امده است . می گوید با دم مسیحایی امده ام و قصد نفستان را کرده ام . آمده ام تا شما را بمیرانم و دوباره متولد کنم . امده ام که بمانم و با شما بروم .

ای زمینیها گوش دهید و جان بسپارید . با تمام وجود گوش دهید . پنجره های قلبتان را باز کنید تا بفهمید من چه می گویم . حرفهای من از جنس زمینیها نیست . آنچه من می گویم الهامی است از جانب عالم بالا .

ای زمینیها قیل و قالتان را کنار بگذارید و بیایید تا با هم عشق و حال کنیم . صفا کنیم . سما کنیم . بزنیم و برقصیم و ندای حق سر دهیم .

پروردگارا این چه حالی است من دارم . من سرگشته و دیوانه توأم . هر لحظه احساس می کنم روح من می خواهد کالبد فیزیکیم را پاره کند و به پرواز درآید . این جسم توانایی تحمل این روح را ندارد . کم آورده است . روح می خواهد آزاد و سبکبار باشد و جسم می خواهد بماند . اما جسم کم آورده است . دیگر تاب و توانی برایم نمانده است و رمقی ندارم . زندگی برایم بسیار یکنواخت و بی معنی شده است . سراسر وجودم از عشق به همه پر شده است و هر چه بیشتر عشق می ورزم بیشتر نئشه بخشش بیشتر می شوم .

نویسنده : سرگشته
اميد دوباره

 

بار ای پروردگار عالمیان . چند صباحی بود که کلامی را در وصفت و با یادت ننگاشته بودم . نه اینکه فراموشت کرده باشم . نه . اما شرمند ام که آنقدر خود را در قیل و قال دنیا و برای بدست اوردن مایحتاج دنیوی مشغول کرده ایم که زمانهایمان از دست می رود .

گویند مرا که پاش در بند نهید                                دیوانه دل است پای در بند چه سود

خداوندا به حالم و گذشته ام که نظری می افکنم ، گاهی جز سکوت و هیرت چیز دیگری نصیبم نمی شود . بهتر بگویم ، فکر کردن به عظمتت و شکوهت هیرتزده ام می کند و هر چه بیشتر خودم را با تو مشغول می کنم ، می بینم کمتر از تو می دانم و بزرگی تو و کوچکی خود را بیشتر در می یابم .

بار خدایا بار دگر مي گويم :

گر به سودای تو سازم جنون خویش ظاهر           می کنند این عاقلان مانند طفلان سنگسارم  

نویسنده : سرگشته
مژده

 

مژده ای دل که مسیها نفسی می آید                                 که زانفاس خوشش بوی کسی می آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که من                                          زده ام فالی و فریاد رسی می اید

خداوندا امروزم را نیز چون هر روز با نام و یادت آغاز می کنم . ای آنکه نفوس را به طرق مختلف به خود مشغول کرده ای . ای آگاه از افکار و ایمانمان . همی دانی که این بنده حقیرت با تو و در تو روزگار سر می کند و از این شاخه به آن شاخه می پرد شاید بتواند روزنه ای بهتر به سویت بگشاید .  با تو بودن و در تو زیستن بس زیبا و شگفت است . کمکم کن . سر مستم کن . شور و شوق و حس قدیم را بار دگر به من بازگردان و در خود غرقم کن . نگذار افسارم در دست نفسم باشد و به هر کجا که می خواهد مرا بکشد . نفس مکار است و همیشه در پی به انحراف کشاندن بندگان می باشد . مگذار نفس قالب شود . دست این حقیر دیوانه ات را بگیر و همچون گذشته او را در دامان خود نه . تویی داننده . تویی بیننده و تویی آگاه زاحوال ما . 

نویسنده : سرگشته
نفس در كمين است .

 

پروردگارا به خود که می آیم می بینم نفس مکار در کمین نشسته است و از هر لحظه ای برای بدام انداختن ما استفاده می کند . می بینم برای آزار و اذیت کردن روح دست به هر کاری می زند . به عبارتی خود را به موش مردگی می زند و در فرصت مناسب به یکباره می پرد و تو را در نفسانیات غوطه ور می کند و تا می خواهی به خود آیی می بینی کاری را در جهت نفست انجام داده ای و به اطراف که می نگری می بینی اهریمن وجودت بالاتر از تو نشسته و دارد به تو می خندد . آری به حماقتت و به سادگیت و به بی ارزشیت می خندد .

خداونداکمکم کن تا بتوانم دست نفسم را برای خودم و دیگران رو کنم و کاری کنم تا همیشه من در اوج باشم و نفسم در زیر و هیچ وقت نتواند از من پیشی گیرد و کاری کن تا آنقدر از آن اوج بگیرم که برای همیشه از من دور شود . آمرزگارا می دانی این حقیر سعی و تلاشش این است که همیشه با تو باشد و یاد تو و ذکر تو روزش را شب کند . کمکش کن تا بتواند از آزمایشهایت سربلند بیرون اید . آگاهیش را افزون کن و کاری کن تا در لحظه زندگی کند و هر لحظه با نام تو باشد . اگر خطا و لغزشی در پیش است آگاهش کن تا بتواند به سلامت از آن عبور کند. در خفا و در تنهاییهایش او را در دامن خود گیر و از اهریمن دورش کن .

نویسنده : سرگشته
چگونه كار روزانه مان را آغاز نماييم ؟

اقيانوس عشق و رحمت

كار روزانه را بايد با نام و ياد پروردگار آغاز كنيم چرا كه او اقيانوسي از عشق و رحمت مي باشد كه ما را به سوي خويش و براي ذوب شدن در خود فرا مي خواند . پس بياييد درنگ نكنيم و شتابان به سويش حركت نماييم . باشد كه در اين راه بتوانم خود و شما را كمكي بنمايم .

 

نویسنده : سرگشته
یاری و درماندگی

درمانده شدن و دست نیاز به سوی معبود دراز کردن از الطافی است که خداوند در حق بندگانش ارزانی میدارد . خوشا بندگانی که درماندگیشان را دریابند و به خود آیند و در ره جانان قدم گذارند . به اتفاقاتی که اطرافم می افتد چون می نگرم می بینم خداوند همه را به هم مشغول کرده است و دارد با بندگانش بازی می کنند . شاید هم این آزمایشی است تاخسته مان کند و ما را در راه خود بیندازد .

 

خداوند همه چیزم از توست و گاهی به خود می پردازم و تو را فراموش می کنم . کاری کن تا به تو مشغول گردم و با تو باشم و زندگیم را بفهمم . کمکم کن تا از این یکنواختی زندگی نجات یابم و به زندگیم رنگ و بوی دیگری بخش . درمانده ام . یارم باش و یاریم کن . . .

نویسنده : سرگشته
عشق الهي

خواهم شدن به ميكده گريان و دادخواه                        كز دست غم خلاص من آنجا مگر شود

 

سردرگمي و روزمرگي مدتي است كه گربانم را گرفته است و نمي دانم چه مي كنم و نمي دانم چه مي خواهم . حالم را نمي دانم و نمي دانم اوقاتم چگونه مي گذرد .

خدايا از كه همه چيزم هستي و همه زندگيم هستي . مرا بعه خود مشغول كن و از غير خود دور كن . به من توان با تو بودن را بده و همراه و راهنمايم باش . 

بار پروردگارا :

گر به سوداي تو سازم جنون خويش ظاهر                   مي كنند اين غافلان مانند طفلان سنگسارم 

كمكم كن تا بخود آيم ، كمكم كن .

نویسنده : سرگشته