خوش آمدید دوستان عزيز . ياران گرامي و راهيان به سوي اقيانوس عشق و رحمت پروردگار. اين وبلاگ كار خود را جهت آشنايي و همفكري با شما سروران گرامي آغاز نموده است . در اين وبلاگ از اين به بعد مطالبي در مورد عشق ، عرفان، مديتيشن و ... خواهد امد و همفكري شما سروران عزيز باعث خوشوقتي و افتخار ما خواهد بود . باشد كه بتوانيم راه درست زندگي كردن و هدف واقعي از حياط و زندگي را با هم بفهميم و با يك تصميم قاطع به سويش رهسپار شويم .

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 179
بازدید کل : 39975
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 2

Alternative content


راه بهشت

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند

هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت

اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت

گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند پياده ‌روي درازي بود،تپه بلندي بود

آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن
چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود.

رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: روز به خير

اينجا بهشت است

"چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بنوشيد."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد.

از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند.

راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد.

مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود

مسافر گفت: روز بخير

مرد با سرش جواب داد

- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم

مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.

مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد

مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است

- آنجا بهشت نيست، دوزخ است

مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "

- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند.

(پائولوکوئلیو)

نویسنده : سرگشته
گذشته شما هرگز برابر با آينده تان نيست

زمانی که ايرلند اعلام استقلال از انگلستان کرد و در طی آن 9 جوان شورشی ايرلندي دستگير و محکوم به مرگ شدند.

از آن جايي که حکم مجازات آنان قبل از ملکه ويكتوريا صادر شده بود،او که
تحمل اعدام کردن آنان را نداشت و به همين خاطر دستور داد تا آنان را به
زندانی در مستعمره انگلستان يعني استراليا منتقل کنند. حدود 40 سال پس از
آن، ملکه ويكتورياا از استراليا ديدن کرد و مورد استقبال نخست وزير آنجا
يعنی آقای چارلز دافی( CharLs Gavan   Duffy ( قرار گرفت. وقتی آقای چارلز
به اطلاع ملکه رساند که او يكي از 9 نفر ايرلندي محکوم به مرگ بوده است ،
ملکه به راستی شوکه شد . ملکه از او پرسيد  که آيا از سرنوشت آن هشت
زندانی ديگر خبری دارد يا نه ؟ او به آگاهی ملکه رساند که آنان همگی با
يكديگر در تماس هستند ،
 
توماس فرانسیس(Tomas Francis Meagher)به ايالات متحده مها جرت کرد و خيلی زود به مقام فرمانداری مونتانا رسید.
 
ترنس مک مانس (Terrence Mcmanus)و پاتريک دونا او (Patrik Don Ahue ) هر دو ژنرال ارتش ايالات متحده شدند و بسيار عالی خدمت کردند.
 
ريچارد اوگورمان (Richard O Garman) به کانادا مهاجرت کرد و فرماندار کل نيوفوندلند شد.
 
ماريس لين(morris Lyene)و مایکل ایرلند ((MichaeL IreLand هر دو از اعضای هيئت دولت استراليا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان کل استراليا انجام وظيفه کردند.
 
دارسی مگی (Darcy Mcgee) نخست وزير کانادا شد.
و در آخر جان میچل (john Mitchell) نيز در مقام شهردار نيويورک خدمت کرد .
 
همه ما نه تنها با سر خوردگيها و نا کامی ها بلکه با موانع و سدهايی در جاده های مختلف موفقيت روبرو می شوييم. اين داستان مصداق اين جمله است :
در معامله زندگی، گذشته شما هرگز برابر با آينده تان نيست
:: موضوعات مرتبط: ناگفته های یک سرگشته، ،
نویسنده : سرگشته