16 مرداد 1389 |
آهای مردم . آیا در این شهر خفته کسی بیدار نیست ؟ همه خوابند ؟ یکی نمی خواهد بیدار شود ؟
آهای مردم بیدار شوید . به کنارم بیایید . بیایید تا از عشق برایتان بگویم . از خدا بگویم . بیایید . دیگر بس است . تا کی می خواهید در خواب بمانید . به شهرتان آمده ام . به دیارتان آمده ام . وقت تنگ است . بیایید . مردم بیایید . فرصتی باقی نمانده است . بس کنید . شبا نه بیایید . من بیدارم . هم اکنون بیایید . فردا خیلی دیر است .
آهای مردم بیایید . چرا نمی آیید . من که شما را فرا خوانده ام . التماس می کنم بیایید . بیایید تا از خدا برایتان بگویم . بیایید و بشنوید که با من چه کرده است . بیایید و بشنوید شاید شما را نیز سرمست کند . خداوندا پروانه ای به دعوتم جواب داد و نزد من آمد و دارد دورم می چرخد . ****
وداع آخر پس از یک مدت کوتاه یک ماهه بسیار سخت و زیباست . می توان روی آن مراقبه کرد و آن را پله ای برای صعود خود قرار داد . وداعی که تولدی دیگر را برایت رقم می زند و اینبار دامن خودش انتظارت را می کشد .
می خواهم با تو وداع کنم . می خواهم عشق تو را با تمام زیباییها و تمام حسی که برایم بوجود آورد در خودم نگه دارم و خودم را از دیدن رویت و مصاحبت حضورت محروم کنم . به سیر هستی که نگاهی می اندازم می بینم همه چیز و همه کس که در این دنیای مادی سر راهمان قرار می گیرند بازیچه ای بیش نیستند و خداوند می خواهد از این طریق ما را به خود مشغول کند . او می خواهد به ما نشان دهد که اصل فقط خودش است و چیزهای دیگر و افراد دیگر فقط وسیله ای برای شناختن بیشتر و بهتر اوست .
بهتر است بیشتر و بهتر به خود آییم و مطمئناً با اندکی عمیق شدن در هستی می فهمیم که هدف از خلقت ما انسانها فقط مادیات و روزمرگی نیست . بلکه هدفی والاتر انتظار ما را می کشد که همان یکی شدن با ذات احدیت است و باید درک کنیم که باید به جوارش برویم و با او باشیم .
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : سرگشته
|