پنج شنبه 12 خرداد 1390 |
گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
عطار
نویسنده : سرگشته
|
خوش آمدید دوستان عزيز . ياران گرامي و راهيان به سوي اقيانوس عشق و رحمت پروردگار. اين وبلاگ كار خود را جهت آشنايي و همفكري با شما سروران گرامي آغاز نموده است . در اين وبلاگ از اين به بعد مطالبي در مورد عشق ، عرفان، مديتيشن و ... خواهد امد و همفكري شما سروران عزيز باعث خوشوقتي و افتخار ما خواهد بود . باشد كه بتوانيم راه درست زندگي كردن و هدف واقعي از حياط و زندگي را با هم بفهميم و با يك تصميم قاطع به سويش رهسپار شويم .
خبرنامه وب سایت:
Alternative content |
گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم عطار
انسان پدیده ای غریب است ، به فتح هیمالیا می رود،به کشف اقیانوس آرام دست می یازد به ماه ومریخ سفر می کند،تنها یک سرزمین است که هرگزتلاش نمی کند آن را کشف کند وآن دنیای درونی وجود خود اوست. اشو
سنگینی تنهایی از نبودن دیگری نیست سنگینی تنهایی بهخاطر جدایی از خود است آنکه دلت برایش تنگ شده، خودت هستی ما برهنه و تنها بهدنیا میآییم، اما پر از حیرتیم به کودکان بنگر که چگونه شادند همیشه آمادهاند تا چیزهای تازه را کشف کنند و پُرند از شوق زندگی با بزرگ شدن، در قوانین اجتماعی و توقعات پدر و مادرمان ـکه از قضا ما را دوست هم دارند!ـ حبس میشویم و آهسته آهسته… خودمان را فراموش میکنیم تو تنهایی… دیگری تنهاست حالا دو تنها با هم ملاقات میکنند ماه عسل؛ شیرینی ملاقات با تنهایی دیگر است و شوق اینکه دیگر تنها نیستی دیر یا زود میفهمی که «حالا میخواهیم چهکار کنیم؟ اتفاق خاصی قرار نیست بیفتد. او هم بهاندازهی من تنهاست… حالا دو تنها با هم هستند…» دو زخم حتی اگر باهم باشند، نمیتوانند به شفا و درمان هم کمک کنند بنیآدم اعضای یکپیکرند… هیچ انسانی جزیرهای جدا و دورافتاده نیست… همهی ما به چیزی بیپایان و نادیدنی تعلق داریم… وجودمان بیحد و مرز است اینها تجربیات کسانیاست که اول خودشان را دوست میدارند؛ طوریکه میتوانند چشمهایشان را ببندند و در تنهایی شاد باشند… این یعنی مدیتیشن! مدیتیشن یعنی شاد بودن در تنهایی اگر در تنهاییت شاد باشی، این شادی وجودت را پر میکند و از آن سرریز میشود و دیگران را به شکل عشق در بر میگیرد به عمق تنهاییت برو… تحمل تلخی تنهایی، فقط با مدیتیشن ممکن است تنهایی طعامیاست که در دهان تلخ مینماید، اما زمانی که به معدهات برسد، شیرین خواهد شد. اشو برگردان از فرشید قهرمانی
این متن توسط مؤسسه ی آنتونی رابینز برای موفقیت شما تهیه شده است و تا بحال 10 بار در سرتاسر جهان ارسال گردیده است و بدون شک یکی از بهترین متون موفقیتی است که دریافت می کنید. به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید. z با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای اینکه وقتی پیرتر می شوید، مهارت های مکالمه ای مثل دیگر مهارت ها خیلی مهم می شوند. همه ی آنچه را که می شنوید باور نکنید، همه ی آنچه را که دارید خرج نکنید و یا همان قدر که می خواهید نخوابید. وقتی می گویید: دوستت دارم. منظورتان همین باشد. وقتی می گویید :متاسفم. به چشمان شخص مقابل نگاه کنید. به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید . هیچ وقت به رؤیاهای کسی نخندید. مردمی که رؤیا ندارند هیچ چیز ندارند. عمیقاً و با احساس عشق بورزید. ممکن است آسیب ببینید ولی این تنها راهی است که به طور کامل زندگی می کنید. در اختلافات منصفانه بجنگید و از کسی هم نام نبرید. مردم را از طریق خویشاوندانشان داوری نکنید. آرام صحبت کنید ولی سریع فکر کنید. وقتی کسی از شما سوالی می پرسد که نمی خواهید پاسخ دهید، لبخندی بزنید و بگویید :چرا می خواهی این را بدانی؟ به خاطر داشته باشید که عشق بزرگ و موفقیت های بزرگ مستلزم ریسک های بزرگ هستند. وقتی کسی عطسه می کند به او بگویید :عافیت باشد . وقتی چیزی را از دست می دهید، درس گرفتن از آن را از دست ندهید. این سه نکته را به یاد داشته باشید: احترام به خود، احترام به دیگران و مسئولیت همه کارهایتان را پذیرفتن. اجازه ندهید یک اختلاف کوچک به دوستی بزرگتان صدمه بزند. وقتی متوجه می شوید که اشتباهی مرتکب شده اید، فوراً برای اصلاح آن اقدام کنید. وقتی تلفن را بر می دارید لبخند بزنید، کسی که تلفن کرده آن را در صدای شما می شنود. زمانی را برای تنها بودن اختصاص دهید. یک دوست واقعی کسی است که دست شما را بگیرد و قلب شما را لمس کند
باور کردن خود یکی از اولین قدم ها به سمت موفقیت است. اگر به خودتان اعتماد نداشته باشید، موفق شدن در کارها خیلی سخت می شود.
کرایگ هایپر؛ نویسنده، محقق، مقاله نویس، مجری رادیو و تلویزیون و یک سخنران حرفه ای است. در 25 سال گذشته، او با کارهایش به عنوان یک کارشناس حرفه ای موفقیت در حوزه های شخصی و اجتماعی معرفی شده. هاپیر یک سایت هم درباره سخنرانی موثر دارد که در آن نوشته:
مرا گویی کرایی، من چه دانم چنین مجنون چرایی، من چه دانم مرا گویی بدین زاری که هستی به عشقم چون برایی، من چه دانم منم در موج دریاهای عشقت مرا گویی کجایی، من چه دانم مرا گویی به قربانگاه جان ها نمی ترسی که آیی، من چه دانم مرا گویی اگر کشته خدایی چه داری از خدایی، من چه دانم مرا گویی چه می جویی دگر تو ورای روشنایی، من چه دانم مرا گویی ترا با این قفس چیست اگر مرغ هوایی، من چه دانم مرا راه صوابی بود گم شد ار آن ترک خطایی، من چه دانم بلا را از خوشی نشناسم ایرا بغایت خوش بلایی، من چه دانم شبی بربود ناگه شمس تبریز ز من یکتا دوتایی، من چه دانم
:: برچسبها: شمس تبريز,
وقتی کسی را دوست دارید ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .
روزي خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگري ابراز برتري ميكرد، باد به خورشيد مي گفت كه من از تو قويتر هستم، خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم، خب حالا چه طوري؟
آن لحظه كه كودكي متولد مي شود ، فكر مي كنيد آغاز زندگي اوست . اين درست نيست . آن لحظه كه پيرمردي مي ميرد ، فكر مي كنيد پايان زندگي اوست . چنين نيست . زندگي بسيار بزرگتر از تولد و مرگ است . تولد و مرگ دو انتهاي زندگي نيستند ؛ تولدهاي بسيار و مرگ هاي بسيار درون زندگي روي مي دهند . زندگي خود نه آغاز دارد و نه پايان . زندگي و ابديت برابرند ... زندگي در نقطه ي مرگ زندگي پيشين آغاز مي شود . آنگاه كه مي ميريد ، در يك سوي فصلي از زندگي ، كه مردم فكر مي كنند تمام زندگيتان بود ، مسدود شده است . اين ، فقط يك فصل بود در كتابي كه فصول بيكران دارد . يك فصل بسته مي شود ، اما كتاب مسدود نيست . تنها صفحه را برگردان ، فصلي ديگر آغاز مي شود . يك فرد مشرف به موت شروع مي كند به تجسم زندگي بعدي اش . اين يك حقيقت شناخته شده است ، چون پيش از بسته شدن فصل روي مي دهد . بودا براي اين مورد كلمه اي دارد . او اين را تانا مي خواند . تانا به طور تحت الفظي به معني آرزو است ،اما مجازاً « كل هستي آرزو » معني مي دهد . تمام اين چيزها اتفاق افتاد : دلسردي ، خرسندي ، نا اميدي ، كاميابي ، شكست .. اما اينها درون يك بستر و زمينه ي مشخصي روي داد كه مي توانيد آن را آرزو بناميد . مرد مشرف به موت مجبور است براي ياد آوردن آنها ، قبل از آنكه پيش تر برود ،تمامشان را ببيند ؛ چون بدن در حال رفتن است : اين ذهن با او نمي ماند ، اين مغز با او نمي ماند . اما آرزو زندگي بعدي او را رقم مي زند . هر آنچه اقناع ناشده به ياد آيد ، روح به سوي آن مقصود حركت خواهد كرد . زندگي شما بسيار پيش تر از تولدتان شروع مي شود ، قبل از بارداري مادرتان ، بلكه بسيار هم پيش تر از آن : در پايان زندگي پيشين شما . آن پايان ، آغاز اين زندگي است . يك فصل بسته مي شود ، فصلي ديگر باز مي شود . حال اينكه زندگي جديد چگونه خواهد بود ، نود و نه درصد توسط واپسين لحظه ي مرگ شما مقدر مي شود . آنچه گرد آورده ايد ، آنچه با خود آورده ايد به يك بذر مي ماند – بذري كه يك درخت خواهد شد ، ميوه خواهد داد ، گل خواهد داد ، يا هر آنچه كه برايش روي دهد . شما نمي توانيد آنها را در بذر بخوانيد ، اما بذر كل اين نقش و نگارها را داراست . اگر آدمي كاملاً هشيار بميرد ، در حال ديدن كل پهنه اي كه در نور ديده ، در حال ديدن كل حماقت آن در نور ديدن ، با يك هشياري ، با يك شعور ، با يك شهامت غير ارادي متولد مي شود . اين چيزي نيست كه وي به شخصه انجام دهد . شش دين بزرگ در جهان وجود دارند . اين اديان مي توانند به دو مقوله تقسيم شوند : يكي مشتمل است بر يهوديت ، مسيحيت و اسلام . اينها به يك زندگي باور دارند . شما فقط بين تولد و مرگ وجود داريد و زندگي همه چيز است . هر چند آنها به بهشت و دوزخ و روز رستاخيز باور دارند اما اينها تنها عوايد حاصله از يك زندگي هستند ، يك زندگي فرد . مقوله يديگر هندوئيسم ، جينيسم و بوديسم است . آنها به نظريه ي تناسخ باور دارند . يك انسان الي الابد دوباره و دوباره متولد مي شود – مگر كسي كه روشن ضمير شود و بعد چرخه ي مرگ و زندگي از حركت باز ايستد .
. من مجبورم آناً آمريكا را ترك كنم ، بنابراين نمي توانم در يك دادگاه عالي تر استيناف خواهي كنم . مرا به زندان بردند . زندان پورتلند پيشرفته ترين نوع زندان به لحاظ قابليت و آمادگي است . آن زندان را اخيراً ساخته بودند ؛ تنها سه ماه پيش از آن افتتاح شده بود . اين زندان بسيار پيشرفته و پيچيده و داراي كليه ي تأسيسات ايمني در آخرين حد است . به محض اينكه به زندان وارد شدم ، ديدم كه طبقه ي اول به طور مطلق خالي است . در آنجا انواع دفاتر وجود داشت ، اما هيچكس در آن دفاتر نبود . من از مردي كه مرا به زندان برده بود ، پرسيدم : « علت چيست ؟ چرا تمام طبقه ي اول خالي است ؟ » او گفت : « من نمي دانم » اما من به چشمانش نگاه كردم و توانستم ببينم – او مي دانست . همين كه مرا به درون بردند ، تنها يك مرد در يك اتاق بود . ساير مردان فوراً آنجا را ترك كردند و مردي كه در اتاق بود ، به من گفت كه روي يك صندلي خاص بنشينم . اين نيز عجيب بود ، چون صندلي هاي زيادي در آنجا وجود داشت ؛ من مي توانستم هر كدام را انتخاب كنم . اما او آن صندلي را كه مجبور بودم رويش بنشينم ، به من نشان داد و گفت : « من جبورم بروم و امضاي رئيسم را بگيرم ، بنابراين شما ملزميد حداقل ده ، پانزده دقيقه صبر كنيد . » بعداً دريافتم كه هيچ نيازي به اخذ امضاي هيچ رئيسي وجود نداشت . خود من توانستم روي فرم را ببينم و از آن مرد پرسيدم : « امضاي رئيس شما كجاست ؟ » احتياجي نبود ؛ تنها نياز ، امضاي من بود كه گواهي كنم كه لباسهايم را دريافت كرده ام . هيچ رئيس ديگري نياز نبود آن ورقه را امضاء كند . او بسيار عصبي بود ، داشت عرق مي ريخت – آن هم در اتاقي با تهويه ي مطبوع . و چون وي فرم را در دستش گرفته بود .. آن فرم داشت مي لرزيد ، دستان وي لرزان بودند . به محض اينكه به فرودگاه رسيدم ، فوراً خبر شايعه به من رسيد كه در زير صندلي من ، جايي كه براي پانزده دقيقه انتظار مي كشيدم ، يك بمب پيدا شده است . شايد اين تداركاتي بود براي اينكه اگر من به دادرسي اصرار كنم و نپذيرم كه مرتكب دو جرم شده ام ، آن وقت بهتر مي بود كه با انفجار بمب كار مرا مختوم سازند . به اين سبب بود كه تمامي طبقه ي اول را خالي كرده بودند . و حتي مردي كه در اتاق لباسهايم را به من داد ، به نام گرفتن امضاي رئيس خود ناپديد شد و در اتاق را از بيرون قفل كرد . اما چون من گناه را پذيرفته و جريمه شده بودم ، و مجبور بودم آمريكا را آناً ترك كنم ، بمب منفجر نشد . آن مرد بايد رفته باشد كه بپرسد چه بايست بكند ، چون او اطلاع نداشت كه در دادگاه چه اتفاقي افتاده است.
در تابستان 1989 دندان هايش ريخت و از آن پس فقط از غذاهاي آبكي استفاده كرد . كل از كار افتادگي ها در طرف راست بدن بروز كرد ؛ در همان سوي كه در وضعيت خوابيدن مشهورش ، آن سمت بر تشك قرار مي گرفت ؛ همان سان كه در شب اقامت در زندان ايالتي اوكلاهما بر آن تشك آلوده قرار گرفته بود . در نوزدهم ژانويه ي 1990 ،برخي گفتند كه اشو كالبدش را ترك گفت ؛ پاره اي نيز گفتند كه كالبدش او را ترك گفت . پيش از آن ، در همان روز اشو براي آخرين بار داستان مسموم شدنش در چنگال مارشال اوكلاهما سيتي را براي مردم روايت كرد .
11 دسامبر 1931 ، ساعت پنج و سيزده دقيقه ي بعد از ظهر به وقت محلي ؛ روستاي كوچوادا ، از توابع گاداروارا ، ايالت ماديا پرادش ، هندوستان : تا چشم كار مي كرد ، باران بود و باران سر باز ايستادن نداشت به روزان و شبان بيرون از شمار و ياد . پرده اي ولرم و تيره از آسمان تا به زمين آويخته ، هر آن چشم انداز را در وراي خود پوشانيده بود . در پس پرده اما ، در فاصله اي دور ، در سكوتي كه جز ريزش مداوم قطرات باران صدايي نبود ، در سايه سار خيس درختاني سرفراز از ديرسال ، بركه اي كهن آرام غنوده بود و آن سوي ترك هم رودي از باستان جاري ، كف بر لب آورده و خروشان در گذار . چندان باريد و باريد باران كه بركه و رود يكي شد و دنيا پنداري همه آب . و آب آمد و آمد و آمد تا به روستا ، به خانه ها . و به خانه ي خيس خورده ي روستا ، كودكي چون بركه اي خموش و آرام ، خروشان به عينه رود ، زهدان مادري عاشق را ترك گفت تا سالياني پس از آن كنار بركه ي كهن عارفي خردسال بنشيند و در ژرفاي مراقبه اي عميق و خاموش ببالد چندان كه خود بركه اي شود ، رودي ، اقيانوسي ؛ تا سر آخر عارفي سترگ و ژرف چو اقيانوس قلب ميليونها مردم را در اقصاي عالم در زلال خويشتن خوطه ور سازد . اشو با باران آمد و هم بدان سان رگبار مهرش باريدن گرفت بر كوه و دشت ، بركه و رود و اقيانوس ، بر عالم و بر آدم – هر آن آدمي كه قلبي داشت ، هر آن كو دلي دارد از جنس عشق و سرشته از شيدايي . زادنش چنين بود و باليدنش نيز لطيف و خروشان به عينه باران بهار ؛ و همين را خواهيم خواند در اين دفتر كه خاطرات اوست از گاه تولد تا بيست سالگي ؛ خاطراتي كه هر از چند ، به تفاريق طي چند دهه در گفتارهايش به كلام درآمد و بعدها بدين سان كه هست به يك جاي گرد آوري گرديد . از زندگي اشو كم و بيش گفته اند و يحتمل هم كه خوانده باشيد . به هر روي ، ذكر مفصل آن ناصواب مي نمايد ، آن هم در آستانه ي اين خاطرات . اين است كه به اختصار بسنده كرده ، فرازهاي حياتش را بر مي شمارد . اما از مرگش ، كشته شدنش ، كمتر گفته اند . هم بدين روي ، به جبران مافات ، ملخصي از يك مقاله و نيز متن كامل بازپسين خطابه اش را در اين مورد از پي مي آورم . آن مقاله را سوامي آناندنيتن نوشته است . كارل برنشتاين و ماركو پوليتي دو خبرنگار پر آوازه ي ماجراي واتر گيت هستند . خطابه را نيز شخص اشو ، صبح روزي ايراد كرد كه عصر آن روز كالبد خاكي اش را ترك گفت .
من از آنکه گردم به مستی هلاک به آيين مستان بریدم به خاک دانلود آهنگ به تابوتي از چوب تاكم كنيد... با صداي مرحوم سيد خليل عالي نژاد
روستاي گوراجوب مرادبيك در 25 كيلومتر شهرستان دالاهو و در استان كرمانشاه واقع است . مردم خونگرم و مهمان نوازش به زبان اورامي صحبت مي كنند و اقليت مذهبي هستند و به قول خودشان طايفه و جزء طايفه سان هستند . از افراد سرشناس در اين روستا مرحوم سيد كريم رسايي و مرحوم سيد صفر رسايي مي باشند كه با گذشت سالها از درگذشت نامبردگان همچنان اسم و رسم و مرامشان زبانزد خاص و عام مي باشد . نماي زير زادگاه نامبردگان مي باشد . در حال حاضر سيد امين رسايي كه فرزند مرحوم سيد كريم رسايي هستند به عنوان يكي از مفسران اين آيين باستاني در حال خدمت رساني به مردم طافه اين منطقه و استان مي باشد .
|
|