دو شنبه 16 مرداد 1389 |
ای که همه افلاک و کائنات را روح و روان بخشیده ای و تا اراده تو نباشد هیچ جنبنده ای و هیچ موجودی موجودیت نمی یابد . همیشه مناجاتم با تو این بوده است که دو روزم را یکنواخت نگذرانی و چون گاهی اوقات نیم نگاهی به گذشته می اندازم می بینم که براستی هر لحظه ام با لحظه قبل فرق می کند و آغازی مجدد انتظارم را می کشد . از بزرگی تو همین بس که حتی افکار و روانم نیز یکنواخت نیست و هر لحظه انقلابی جدید در پیش است . یکروز از دست دیگری ناراحتم می کنی و روز دگر چون با او همدم و همصحبتم می کنی گویی پر و بالی جدید گرفته ام و به سوی ملکوت راهی گشته ام . عجیب است و زیبا و حکمتت را در همه چیز مشاهده می کنم . دو نفر را امروز عاشق یکدیگر می گردانی و روز دیگر از هم جدایشان می کنی و گاهی اوقات آنها را از هم متنفر می گردانی . هر چه بیشتر به حکمتت می نگرم و بیشتر در آن خود را غرق می کنم و مجذوب آن می شوم ، می بینم کمتر می دانم و بیشتر از قبل مشتاقم می کنی . همه چیزت لطف است و عشق و شور و شوق . زندگی با تو و زندگی در تو بس سخت و بس زیباست . در زندگی با تو و برای زندگی با تو تا نبازی نمی بری . باید دنیا را ببازی تا راهی به عوالم دیگر پیدا کنی . کلید ورود به عوالم خالص خداوند عشق است و تا عاشق نباشی و با عشقت به هماهنگی و یگانگی نرسی ، جرعه ای از آب حیاتت نمی دهند . پش اگر آب حیات می خواهیم باید با عشق بدنبال سرچشمه آن باشیم و با پیدا کردن و ماندن در جوار آن می توانیم به هماهنگی با او دست پیدا کنیم . خداوندا کلمات توان گفتن از تو را ندارند و زبان از گفتن عظمتت ناتوان و قاصر . حتی در وهم هم نمی گنجی . اما دست و بال ما تنگ است و فقط با گفتن از تو و نوشتن از تو و فکر کردن به توست که می توانیم خود را اندکی آرام کنیم . قطره هر چقدر هم از اقیانوس بگوید باز هم یک قطره است اما چه کنیم که دست و بالمان تنگ است و چیز دیگری نداریم . خداوندا به قول بزرگی : آنقدر در می زنم تا در به رویم باز کنی ، فرصت دیدار رویت را به من اعطا کنی ، آنقدر به این در و آندر خواهم زد و آنقدر راههای مختلف را امتحان خواهم کرد تا بتوانم راهی به سویت پیدا کنم . گر از در برانیم از دیوار خواهم امد گر از نظر برانیم با قلبم خواهم امد و گر از فکرت دورم کنی با عشق به سویت خواهم آمد . همه راهها را امتحان کرده ام و اگر لازم باشد بار دگر همه آنها را امتحان خواهم کرد .
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : سرگشته
|