خوش آمدید دوستان عزيز . ياران گرامي و راهيان به سوي اقيانوس عشق و رحمت پروردگار. اين وبلاگ كار خود را جهت آشنايي و همفكري با شما سروران گرامي آغاز نموده است . در اين وبلاگ از اين به بعد مطالبي در مورد عشق ، عرفان، مديتيشن و ... خواهد امد و همفكري شما سروران عزيز باعث خوشوقتي و افتخار ما خواهد بود . باشد كه بتوانيم راه درست زندگي كردن و هدف واقعي از حياط و زندگي را با هم بفهميم و با يك تصميم قاطع به سويش رهسپار شويم .

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 44
بازدید هفته : 109
بازدید ماه : 109
بازدید کل : 39905
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 2

Alternative content


بیوگرافی دولارس کنن (هیپنوتراپیست متخصص در سفر به زندگی های گذشته)

بیوگرافی شغلی و زندگی

دولورس کنن

دوران حرفه ای دولارس کنن به عنوان هیپنوتراپیست متخصص در سفر به زندگی های گذشته تقریباً 50 سال طول کشید و او را به سفری باورنکردنی در امتداد مقاصد شگفت انگیز بی شماری برد.

از آنجایی که طیف وسیعی از موضوعاتی که کار او پوشش می‌دهد و حجم عظیمی از مطالب اصلی که او تولید کرده بود، او را در دسته‌بندی خاص خودش قرار می‌دهد، لذا این بخش به شما ارائه شده است تا بینشی در مورد هر مرحله از حرفه او و چگونگی پیشرفت آن در طول سال‌های فعالیت و زندگی او ارائه دهد.

درباره اولین روزهای آغاز کار او در هیپنوتیزم درمانی و زمانی که او برای اولین بار تناسخ را کشف کرد بدانید که چگونه روش منحصر به فرد هیپنوتیزم خود را که به عنوان تکنیک هیپنوتیزم شفای کوانتومی (QHHT®) توسعه داده و این علم را اصلاح کرده است و ارتقا بخشیده است و تمام حوزه های تحقیقاتی جذابی را که در مسیر خود کشف کرده را کشف کنید.

 

:: ادامه مطلب
نویسنده : سرگشته
فرکانس و تاثیرات موسیقی بر روی چاکراها و درمان

فرکانس 174 هرتز :

پایین ترین فرکانس در مقیاس 174 هرتز Solfeggio  هرتز مانند یک بیهوشی عمل می کند. این عالی است برای کاهش درد در بدن فیزیکی شما و همچنین درمان زگیل و میخچه که می تواند در را تسکین دهد . این فرکانس به شما احساس آرامش بخش و امن بودن ایجاد کند.

فرکانس 285 هرتز :

فرکانس 285 هرتز کمک می کند که بافت های بدن ترمیم و بهبود پیدا کند با ارسال پیام برای بازسازی اندام های آسیب دیده آنها را به حالت اولیه باز می گرداند . در بیماری های مثل شکستگی، سوختگی ، انفجار و سایر صدمات کمک بسزایی دارد. این فرکانس باعث ایجاد تغییرات مثبت در افراد نیز می شود.

فرکانس 369 هرتز چاکرای ریشه (آزادی ، گناه، ترس):

این فرکانس کم و منظم برای پاکسازی از احساس گناه ، ترس و تروما است . این فرکانس به از بین بردن تروماتیک جنسی کمک می کند . و از لحاظ فیزیکی به صورت گریه یا خنده بروز می کند .

فرکانس 417 هرتز چاکرای جنسی (رفع وضعیت ، تسهیل و تغییر):

این فرکانس کمک به تقویت خلاقیت و ایجاد تغییرات مثبت در زندگی شخصی است . این فرکانس برای تحمل استرس و تنش مفید است.به باز شدن انرژی های بلوکه شده احساسی ، ذهنی و فیزیک کمک می کند.

فرکانس 528 هرتز چاکرای خورشیدی ترمیم DNA بدن :

این فرکانس تغییرات و معجزات را در زندگی شخصی ایجاد می کند و اگر تغییری نا متقارن در DNA باشد به حالت اول باز می گرداند . برای بی اشتهایی ، تسکین درد ، کاهش وزن و برنامه ریزی مجدد مغز این فرکانس بسیار مفید است .

فرکانس 639 هرتز چاکرای قلب :

این فرکانس بسیار عمیق است. این فرکانس زمینه را برای تسلیم و بهبود روابط ایجاد می کند. این فرکانس ترمیم کننده روابط عاشقانه با تمام صمیمیت و آسیب پذیری است که به عنوان پایه و اساس برای روابط سالم و اتصال آنها به یکدیگر عمل می کند.

فرکانس 741 هرتز چاکرای گلو و قلب :

این فرکانس برای شهود و بیداری مناسب است هر گونه انسداد و گرفتگی در چاکرای قلب و گلو باشد این فرکانس باز و ترمیم می کند.

نویسنده : سرگشته
12ستون موفقیت از جیم ران

ستون اول، روی خودتان کار کنید. باید بیشتر از آن که روی کار و فعالیت‌تان متمرکز باشید، برای خودسازی و خودشناسی تلاش کنید. تنها در صورتی می‌توانید اوضاع را رو به بهبود عوض کنید که بتوانید چیزی را درون خودتان عوض کنید.

ستون دوم، سلامتی کامل. سلامتی کامل به معنای سلامت سه جنبه‌ی مهم از وجود انسان است: روح، روان و جسم. روان به معنای عقل، احساس و اراده است و روح به معنای توانایی سفر به ماورای جهان. در صورتی که این سه جنبه، در سلامتی متعادل و هماهنگی با هم باشند، می‌توان به تغییرات بزرگی در زندگی فردی و اجتماعی رسید.

ستون سوم، موهبت روابط. همان‌طور که یک جامعه‌ی خوب یافتنی نیست و باید آن را ساخت، روابط هم دقیقا همین طور هستند. برای ایجاد روابطی مداوم و اثربخش باید زمان، هزینه و انرژی کافی صرف کنید. در کنار همین روابط انسانی سالم و پایدار است که می‌توانید به ثروت، آرامش و شادی برسید.

ستون چهارم، تحقق اهداف. سعی کنید اهداف‌تان را بنویسید. در نوشتن هر هدف نیرویی وجود دارد که باعث تحقق آن می‌شود. نوشتن اهداف مثل یک نقشه‌ی راه است که مسیر مقصد را برای مغز روشن‌تر می‌کند. پس اولین گام برای رسیدن به اهداف، تعیین کردن یا در واقع همان نوشتنِ آن‌هاست. اهداف را با توجه به بزرگی و کوچکی آن‌ها می‌توانید در سه بازه‌ی مختلف کوتاه‌ مدت، میان مدت و بلند مدت قرار دهید و بر اساس هر مقیاس، برای رسیدن به این اهداف زمان بگذارید و برنامه‌ریزی کنید.

ستون پنجم، استفاده درست از زمان. بیرون آمدن از حاشیه‌ی امن زندگی برای خیلی افراد کار دشواری است. همین که زندگی آرامی با خانواده داشته باشند و هر روز سر کار مشخصی حاضر شوند، برای‌شان کافی است. برای رسیدن به موفقیت‌های بزرگ باید ارزش روزها و شب‌هایی که با برنامه‌ی همیشگی می‌گذرانیم، بدانیم. اگر زمان را بنده‌ی خود نکنیم، او قطعا ما را بنده‌ی خودش می‌کند و خیلی زود امور زندگی و تصمیمات‌مان را هم به دست می‌گیرد.

ستون ششم، هم‌نشینی با بهترین‌ها. این که بتوانید کاری را انجام دهید، با این که آن کار را «خوب» انجام دهید، خیلی متفاوت است. برای این که بتوانید بهترین‌ها را خلق کنید، باید یا خودت بهترین باشی، یا با بهترین‌ها نشست و برخاست داشته باشی. افرادی که با آن‌ها معاشرت می‌کنیم، تاثیر خیلی زیادی در نتایج فعالیت‌های‌مان دارند. به این ترتیب، اگر لازم است، روابط‌تان را با برخی افراد قطع کنید و روابط جدید و موثری ایجاد کنید.

ستون هفتم، یادگیری همیشگی. منظور از این یادگیری، تحصیل علوم آکادمیک نیست. تحصیلات دانشگاهی و رسمی به یادگیری مهارت‌های خاص و پیدا کردن شغل مشخص، کمک می‌کنند. اما اینجا یادگیری همیشگی یعنی تحصیلات شخصی. به کمک این نوع دانش است که می‌توانید به اهداف خود برسید و خوشبختی را پیدا کنید. باید مدام در حال یادگیری از آدم‌ها و اتفاقات مختلف باشید. تنها از این طریق است که می‌توانید تغییرات نسبتا پایداری در توان رفتاری خود ایجاد کنید.

ستون هشتم، همه‌ی زندگی فروش است. برای این که بتوانید به موفقیت برسید، باید دیگران را تحت تاثیر خود قرار دهید. باید بپذیرید که تمام زندگی یک برنامه‌ی خرید و فروش گسترده است. زمانی می‌توانید در هر زمینه‌ای فروشنده‌ی خوبی باشید، که بتوانید دیگران را تحت تاثیر خود قرار دهید.

ستون نهم، رشد مالی تابع رشد فردی است. پول خوشبختی نمی‌آورد، اما نداشتن‌اش حتما باعث بدبختی می‌شود. به خاطر داشته باشید که رشد مالی تابع رشد فردی است. راه‌های زیادی برای ثروتمند شدن وجود دارد که از کارهای کوچک شروع می‌شوند، مثلا راه‌اندازی یک کار کوچک خانگی در کنار کار اصلی. فراموش نکنید که دریافت سود خیلی بهتر از دستمزد گرفتن است.

ستون دهم، یک رابطه موثر باعت ایجاد تفاهم می‌شود. برای رسیدن به موفقیت باید با آدم‌ها همکاری و رابطه‌ی موثر داشته باشید. وقتی افرادی کنار هم قرار می‌گیرند و با وجود تمام تفاوت‌ها، به هم احترام می‌گذارند و یکدیگر را می‌پذیرند، رابطه‌ی سالم شکل می‌گیرد. برای این که در روابط شنیده شوید، باید خود شنونده‌ی خوبی باشید. و برای این که بتوانید شنونده‌ی خوبی باشید باید برای طرف مقابل، شخصیت و احترام قائل باشید.

ستون یازدهم، دنیا همیشه به یک رهبر بزرگ نیاز دارد. در مسیر موفقیت باید حتما یک رهبر خوب و قابل اعتماد داشته باشید. یک رهبر خوب کسی است که راه تاثیر گذاشتن روی دیگران را خوب بلد باشد. یک رهبر باید بتواند افکار، باورها و اعمال دیگران را از طریق همین نیروی نفوذ اصلاح کند. رهبر خوب کسی است که بیشتر به فکر زندگی مردم باشد و نه کار و شغل‌شان.

ستون دوازدهم، میراثی از خود به یادگار بگذار. عمر سریع می‌گذرد. سعی کنید طوری زندگی کنید که در پایان، میراثِ ارزشمندی از خود برای دنیا باقی گذاشته باشید.

 

نویسنده : سرگشته
طریقت چیست؟

اشو عزیز: طریقت چیست؟

پادشاهی در حال پیر شدن بود و به تنها پسرش که قرار بود جانشینش بشود گفت:

« قبل از اینکه بمیرم باید هنر اخلاق را بیاموزی ،

زیرا پادشاه باید الگوی همه باشد؛

نباید هیچ چیز غلطی در اعمالت باشد.

امروز تو را نزد استاد پیرم می فرستم.

من پیرم ، او حتا از من هم پیرتر است،

پس وقت را تلف نکن. همه چیز را تمام و کمال بدون از دست دادن یک لحظه  ، یاد بگیر. »

شاهزاده نزد استاد رفت و شگفت زده شد ،

زیرا او استاد شمشیر بازی بود.

« شمشیر باز با اخلاق چه کار دارد؟

آیا عقل پدرم رو به زوال رفته ؟ »

اما او به کوهستان رفته بود، پس با خود فکر کرد:

« بهتر است لااقل یکبار پیرمرد را ببینم .»

او به داخل رفت. پیرمرد بسیار زیبا و با وقار بود ،

اطرافش را هاله ای از سکوت و آرامش فرا گرفته بود.

شاهزاده فکر می کرد به دیدار یک جنگجو آمده است،

اما در آنجا فرزانه ای نشسته بود.

او گیج تر شد. از پیرمرد پرسید:

«آیا شما استاد شمشیر بازی هستید؟»

او گفت: «درست می گویی.»

شاهزاده گفت: «پدرم پادشاه ، کسی که مرید شماست،

مرا فرستاده تا از شما اخلاق بیاموزم.

من نمی توانم هیچ رابطه ای بین اخلاق و شمشیر بازی ببینم.» پیرمرد خندید و گفت: « به زودی خواهی دید.»

شاهزاده گفت: «من عجله دارم . پدرم پیر است و قبل از اینکه بمیرد باید آرزویش را برآورده کنم. »

استاد گفت:

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: باگوان راجنیش اشو، ،
نویسنده : سرگشته
میخواهیم خدا را بشناسیم, او کجاست؟
.
مردم از من میپرسند ما میخواهیم خدا را بشناسیم, او کجاست؟
چه سوال بی معنایی! 
در واقع باید پرسید آنجا که خدا نیست کجاست؟ باید حقیقتا کور باشید, 
آیا نمی بینید که جز او دیگری نیست؟
در درخت, در پرنده, در حیوان, در کوه, در زن و مرد, خدا همه جا هست و به صور گوناگون شما را احاطه کرده است و در کنارتان میرقصد.
از هر گوشه ای صدایتان میزند  و فرا می خواندتان که "به سوی من بیا"و شما نمی شنوید. خدا را درسیاست نجویید,
 او را در پول و جاه طلبی نجویید. 
خدا در همه جا حاضر است, در هر جا که انسان آن را به نابودی نکشانده و از او تصویری خیالی نساخته است حاضر است.
 نگاه کن, در هر جا که چیزی رشد میکند, 
خدا حضور دارد.
چرا که تنها خداوند رشد می کند.در هر چیز,قابل رشد خدا حاضر است.وقتی برگی جوان بر درختی ظاهر میشود, خداوند است که در او رشد می کند.وقتی قطرات اشک از چشمان زن یا مردی فرو.میچکد, این خداوند است که میگرید.در هر کجا که زندگی جاری است, خدا هم هست, خوب گوش کنید, نزذیکتر بیایید, با دقت احساس کنید, آگاه باشید, شما در "
#سرزمین_مقدس " هستید.
#اشو
:: موضوعات مرتبط: باگوان راجنیش اشو، ،
نویسنده : سرگشته
ترس

سبب ریشه‌ای تمام #خدایان و اشباح شما، #ترس شما است.
سبب خلق #بهشت و #جهنم شما ترس‌‌های شماست.
روی دیگر ترس، #طمع است. هركجا ترس باشد، طمع نیز خواهد بود؛‌‌ هرجا طمع باشد، ترس هم خواهد بود. این دو، دو روی یك سكّه هستند.
پس شما خدایان و #اشباح را آفریده‌‌اید:
اشباح را از روی ترس و خدایان را از روی طمع و شما به خلق بهشت و جهنّم پرداخته‌‌اید.
اگر عمیقاً به الهیات خود نگاه كنید هیچ چیز جز روانشناسی ترس و طمع نخواهید یافت.
دین واقعی تو را از ترس و طمع رها می‌سازد. و تنها راه رهایی از ترس و طمع، این است كه تو قادر باشی تنها بمانی، بتوانی به #درون بروی، به تاریكی‌‌های ژرفای درون نگاه كنی و به سمت مركز بروی.
#اشو

:: موضوعات مرتبط: باگوان راجنیش اشو، ،
نویسنده : سرگشته
چه كشكی، چه پشمی

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.

از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.

دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.

در حال مستاصل شد...

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:

ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.

گفت:

ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.

نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...

قدری پایین تر آمد.

وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:

ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟

آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.

وقتی كمی پایین تر آمد گفت:

بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

 چه كشكی چه پشمی؟

ما از هول خودمان یك غلطی كردیم

غلط زیادی كه جریمه ندارد.

نویسنده : سرگشته
شمس و مولانا

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند."
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
 آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
 
 
(کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری) با اندکی دخل و تصرف

نویسنده : سرگشته
راز پیشرفت غربیها(2)

دانشگاه شیکاگو بسیار پیشرفته بود. مهم تر از هر چیزی آزمایشگاه های متعدد و معتبر آن بود. من در لابراتوار بسیار پیشرفته اپتیک، مشغول به کار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت، به من داده بودند. از نظر وسایل رفاهی، مثل اتاق یک هتل بسیار خوب بود. آدم باورش نمی شد، این اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود که همه چیز را، برای دلگرمی محققین و اساتید، فراهم کرده بودند. نکته خیلی مهم و حائز اهمیت، آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود. یک نمونه از آن مربوط به میزی    می شد، که در آن آزمایشگاه به من داده بودند، این میز کشوی کوچکی داشت، از روی کنجکاوی آنرا بیرون کشیدم، و با کمال تعجب، چشمم به یک دسته چک افتاد. دسته چک را برداشتم، و متوجه شدم تمام برگه های آن امضا شده است. فوراً آنرا نزد پروفسوری که رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای خودم بود بردم.چک را به او دادم، و گفتم: ببخشید استاد، که بی خبر مزاحم شدم. موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است، ظاهراً این دسته چک مربوط به پژوهشگر قبلی بوده، و در کشوی میز من جا مانده است، واضافه کردم، مواظب باشید، چون تمام برگ های آن امضا شده است، یک وقت گم نشودپروفسور با لبخند تعجب آوری، به من گفت: این دسته چک را دانشگاه برای شما، مانند تمام پژوهشگران دیگر دانشگاه، آماده کرده است، تا اگر در هنگام آزمایش ها به تجهیزاتی نیاز داشتید، بدون معطلی به کمپانی سازنده تجهیزات اطلاع بدهید.آن تجهیزات را، برای شما می آورند و راه می اندازند و بعد فاکتوری به شما می دهند. شما هم مبلغ فاکتور شده را روی چک می نویسید و تحویل کمپانی می دهید. به این ترتیب آزمایش های شما با سرعت بیشتری پیش می روند.توضیح پروفسور مرا شگفت زده کرد و از ایشان پرسیدم: بسیار خوب، ولی این جا اشکالی وجود دارد، و آن امضای چک های سفید است؛ اگر کسی از این چک سوء استفاده کرد، شما چه خواهید کرد؟با لبخند بسیار آموزنده یی چنین پاسخ داد:
بله، حق با شماست. ولی باید قبول کنید، که درصد پیشرفتی که ما در سال بر اساس این اعتماد به دست می آوریم، قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد، نیست این نکته، تذکر یک واقعیت بزرگ و آموزنده بود. نکته یی ساده که متاسفانه ما در کشورمان، نسبت به آن بی توجه هستیم یک روز که در آزمایشگاه مشغول به کاربودم، دیدم همین پروفسور از دور مرا به شکلی غیر معمول، نگاه می کند. وقتی متوجه شد، که من از طرز دقت او نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخندی بسیار جذابی کنارم آمد، و گفت: آقای دکتر حسابی، شما تازگی ها چقدر صورتتان شبیه افراد آرزومند شده است؟ آیا به دنبال چیزی می گردید، یا گم گشته خاصی دارید؟ من که از توجه پروفسور تعجب کرده بودم با حالت قدرشناسی گفتم: بله، من مشغول تجربه ی نظریه ی خودم، در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم، برای همین، اگر یک فلز با چگالی زیاد، مثل شمش طلا با عیار بالا داشتم، از آزمایش های متعدد، روی فلز های معمولی خلاص می شدم، و نتایج بهتری را در فرصت کمتری به دست می آوردم؛ البته این یک آرزوست او به محض شندیدن خواسته ام، گفت: پس چرا به من نمی گویید؟گفتم آخر خواسته من، چیز عملی نیست. من با شمش آلومینیوم، میله برنزو میله آهنی تجربیاتی داشته ام، ولی نتایج کافی نگرفته ام و می دانم که دستیابی به خواسته ام غیز ممکن است پروفسور وقتی حرف های مرا شنید از ته دل خنده یی کرد و اشاره کرد که همراه او بروم. با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه آمدیم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمی که تلفنچی و کارمند جوان آنجا بود، سفارش شمش طلا داد و خداحافظی کرد، و رفت. من که هنوزباورم نمی شد، فکر می کردم پروفسور قصد شوخی دارد و سربه سرم می گذارد. با نومیدی به تعطیلات آخر هفته رفتم. در واقع 72 ساعت بعد، یعنی روز دوشنبه که به آزمایشگاه آمدم، دیدم جعبه ای روز میز آزمایشگاه است. یادداشتی هم از طرف همان خانم تلفنچی، روی جعبه قرار داشت، که نوشته بود امیدوارم این شمش طلا ، به طول 25 سانتی متر، و با قطر 5 سانتی متر با عیار بسیار بالایی به میزان 24، که تقاضا کرده اید، نتایج بسیار خوبی برای کار تحقیقی شما، بدست دهدبا ناباوری، ولی اشتیاق وامید به آینده یی روشن کارم شروع کردم.شب و روز مطالعه و آزمایش می کردم تا بهترین نتایج را بدست آورم.حالا دیگر نظریه ام شکل گرفته بود و مبتنی بر تحقیقات علمی عمیق و گسترده یی شده بودبعد از یکسال که آزمایش های بسیار جالبی را با نتایج بسیار ارزشمندی به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم و شمش طلا خرده شده و تکه تکه را که هزار جور آزمایش روی آن انجام داده بودم را داخل یک جعبه روی میز خانم تلفنچی گذاشتم. به محض اینکه چشمش به من افتاد مرا شناخت وبا لبخند پر مهر و امیدی، از من پرسید: آیا از تحقیقات خود، نتایج لازم را بدست آوردید؟ فوراً پاسخ دادم: بلی، نتایج بسیار عالی و شایان توجهی، بدست آوردم. به همین دلیل نزد شما آمده ام که شمش را پس بدهم، ولی بسیار نگران هستم زیرا این شمش، دیگر آن شمش اولی نیست، ودر جعبه را باز کردم و شمش تکه تکه شده را به او نشان دادم و پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ چون قسمتی از این شمش را بریده ام، سوهان زده ام و طبیعتاً مقداری از طلاها دور ریخته شده است. خانم تلفنچی با همان روی خوش لبخند بیش تری زد و به من گفت: اصلاً مهم نیست، نتایج آزمایش شما برای ما مهم است.مسئولیت پس دادن این شمش با من است وقتی با قدم های آرام و تفکری ژرف از آنچه گذشته است، به خوابگاه می آمدم، به این مهم رسیدم، که علت ترقی کشورهای توسعه یافته، همین اطمینان خاطر و احترام  کارکنان مراکز تحقیقاتی می باشد و بس، یعنی کافیست شما در یک مرکز آموزشی، دانشگاهی ویا تحقیقاتی کار کنید، دیگر فرقی نمی کند که شما تلفنچی باشید یا استاد، مجموعه آن مراکز در کشور های پیشرفته دارای احترام هستند و بسیار طبیعی است که وقتی دست یک پژوهشگری در امر تحقیقات و یا تمام تجهیزات باز باشد و دارای احترامی شایسته باشد، حاصلی به جز توسعه علمی در پی نخواهد داشت

نویسنده : سرگشته
راز پیشرفت غربیها(1)

پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود , در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسوراینشتن تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار اینشتن برایشان مشخص میشود پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور اینشتن تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید. پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند:    وقتی برای اولین باربا بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت اینشتن روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده , آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش , به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست , نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم ، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند ، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد    یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات اینشتن رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام , دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم , در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند, به این ترتیب با پی گیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا اینشتن، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در اختیار من قرار دادند و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند , اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم , متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است , بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم , رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است , گفتم اما با این روش امکان سواستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است . بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد , با تشویق حاضرین در جلسه , وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم اینشتن در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند , من که کاملا مضطرب شده و دست وپای خود را گم کرده بودم با اشاره اینشتن و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور اینشتن من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیرالان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست    آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت اینشتن از نظریه خودم دفاع می کردم و و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسانی وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست . بعد از کسب درجه دکترا اینشتن به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.

نویسنده : سرگشته
اشو می گوید

عارف حقيقي تارك دنيا نيست. رياضت كش نيست. عاشق زندگي است. از زندگي لذت مي برد. زيرا زندگي چيزي نيست مگر تجلي خدا. عارف حقيقي سرشار از ترانه و آواز است. هر كلمه اش يك ترانه است. هر حركتش يك رقص است. هر اقدامش يك دست افشاني است.  اين از نهايت آگاهي برمي خيزد. آنگاه كه تو به بلندترين قله رسيده اي و هيچ چيزي در پيش رو نداري،‌آنگاه كه همه چيز را پشت سر گذاشته اي. بدن در آن دوردست ها در پايين دره است. ذهن جايي در بين راه است و تو آگاهي محض هستي. هيچ چيزي نيستي جز آگاهي محض كه به آن سامادهي گويند. آنگاه هزاران نغمه و ترانه از تو برخواهد خاست. هزاران گل در تو شكوفا خواهد شد. و تا زمانيكه چنين نشود،‌ هيچ انساني به كامروايي نخواهد رسيد. هيچ انساني رضايت نخواهد يافت. هيچ انساني قبل از آن خرسند نخواهد شد. تو بايد در قلبت اشتياق شديد رسيدن به سامادهي ( آگاهي برتر )‌ را داشته باشي. همه مي توانند به آن برسند. حق همه است. فقط بايد آنرا مطالبه كنند.

 

:: موضوعات مرتبط: باگوان راجنیش اشو، ،
نویسنده : سرگشته
دوری دیدار

ما را دو روزه دوری دیدار میکُشد

زهریست این که اندک و بسیار میکُشد

 

عمرت دراز باد که ما را فراق تو

خوش میبرد به زاری و خوش زار میکُشد

 

مجروح را جراحت و بیمار را مرض

عشاق را مفارقت یار میکُشد 

 

آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد

اول جفا کشان وفادار میکُشد

 

وحشی چنین کُشنده بلایی که هجر اوست

ما را هزار بار، نه یک بار، میکُشد

نویسنده : سرگشته
تبادل لینک

دوستانی که می خواهند با من تبادل لینک نمایند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اقیانوس عشق و رحمت و آدرس parsayan.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در وبلاگ ما نوشته. در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

:: موضوعات مرتبط: ناگفته های یک سرگشته، ،
نویسنده : سرگشته
مبارک باد سال 1392 خورسیدی

درود بر شما یاران عزیز

سال 91 با تمام فراز و نشیب هایش گذشت و جز خاطره ای چیزی از آن بجا نمانده است . امیدوارم همه ما وقتی که دفتر خاطراتمان را ورق می زنیم و به اعمال و رفتارمان نگاهی می اندازیم به خود ببالیم و خوشحال باشیم که چون یک انسان خوب زندگی کرده ایم .

آخرین روز سال گذشته بود که به دلیل فوت یکی از اقوام به قبرستان رفته بودم . خیلی شلوغ بود و سر هر قبری عده ای برای عزیز از دست رفته شان گریه و زاری می کردند . عده ای چنان رفتار می کردند که من فکر کردم شاید فکر می کنند اگر صدایشان را بالا ببرند و شدیدتر بگریند مرده اشان زنده شود . به تعدادی از سنگ قبرها نگاهی انداختم . از طفل 8 ساله تامرد و زن 91 ساله و بیشتر را می شد در بین از دنیا رفته ها دید . به یکی گفتم به نظرت آن طفل 8 ساله یا جوان 20 و 25 و 36 ساله فکر می کردند مرگشان به این زودی باشد؟ واقعیت این است که هیچ کس از لحظه بعد خود خبر ندارد و نمی داند چند سال قرار است در این دنیای فانی زندگی کند . انچه می ماند نام نیک و خاطره ای خوب است. پس بیاییم و با آگاهی از این موضوع پندار ، کردار و گفتار نیک را در زندگی بکار بندیم و از آنجا که خداوند اقیانوسی از عشق و رحمت است ، کاری کنیم تا همجهت با این اقیانوس شنا کنیم و در آن غوطه ور شویم .

:: موضوعات مرتبط: ناگفته های یک سرگشته، ،
نویسنده : سرگشته
احمدک



احمـدک، شعـری خوانـدنی در وصـف همنـوع
مرحوم مهندس علی اصغر اصفهانی،
این شعر (احمدک) که در وصف همنوع سروده شده خیلی زیباست. البته متاسفانه این سروده در چندین وبلاگ مختلف به نام اشخاص مختلف ثبت شده ولی با توجه به مستندات موجود این شعر سروده مرحوم مهندس علی اصغر اصفهانی، متخلص به سلیم می باشد که آنرا در سال ۱۳۳۴ در کرمان سروده اند. ایشان از معلمان کرمانی و نیز از شعرای معاصر و برجسته کرمان می باشند که چندین شعر از ایشان در کتاب تذکره شعرای کرمان چاپ شده است. این شعر فقر و غنا و تبعیض طبقاتی در جامعه را بخوبی بیان کرده که بسیار تامل برانگیز است. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید

 

 

معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛
چوشهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد

معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان در شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود
...
سکوت کلاس غم آلود را
صدای رسای معلم شکست
زجا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانگ ناگه گسست

"بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت"
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز از وی شنفت

عرق چون شتابان سرشک ستم
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت
"بنی آدم اعضای یکدیگرند"
وجودش به یکباره فریاد کرد
"که در آفرینش ز یک گوهرند"

در اقلیم ما رنج بر مردمان
زبان و دلش گفت بی اختیار
"چو عضوی به درد آورد روزگار"
"دگر عضوها را نماند قرار"

"تو کز…، تو کز…" وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی ز سنگینی از روی شرم
به پایین بیفکند و خاموش شد

در اعماق مغزش به جز درد و رنج
نمی کرد پیدا کلامی دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیامی دگر

ز چشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب می درخشید در چشم او

"چرا احمدِ کودنِ بی شعور،"
معلم بگفتا به لحنی گران
"نخواندی چنین درس آسان بگو"
"مگر چیست فرق تو با دیگران؟"

عرق از جبین، احمدک پاک کرد
خدایا چه می گوید آموزگار
نمی داند آیا که در این دیار
بود فرق مابین دار و ندار؟

چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟
به شرحی که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت؟

به آهستگی احمد بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
"که آنان به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر به خاک

به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من

من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است"

سخن های او را معلم برید
هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستم کاری ظالمان
نژند و ستمدیده و زار داشت ؟

معلم بکوبید پا بر زمین
و این پیک قلب پر از کینه است
"به من چه که مادر ز کف داده ای ؟"
"به من چه که دستت پر از پینه است ؟!"

رود یک نفر پیش ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد !

دل احمد آزرده و ریش گشت
چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کورسویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :

ببین، یادم آمد، دمی صبر کن
تامــل، خــدا را، تامــل، دمـی ...
"تو کز محنت دیگران بی غمی"
"نشاید که نامت نهند آدمی
 
 
 
 

 
شاد باشید

 

نویسنده : سرگشته
درسی بیاد ماندنی از دونده ای که آخر شد

در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیز ترین مسابقات دو در جهان بود. دوی ماراتن در تمام المپیک ها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش می شود.

کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومتر و 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند.

رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما...

بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز
یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود

20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود.

بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرا میگیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود.

40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.

آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او
درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.

او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:
مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.

داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد.
حالا "آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟"

یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غالب می آید.

 

نویسنده : سرگشته
شر چیست ؟

روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا دانشجویانش را به مبارزه بطلبد .
اوپرسید : آیا خداوند هر چیزی را که وجود دارد ، آفریده است ؟
دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : بله.
استاد پرسید : هر چیزی را ؟
پاسخ دانشجو این بود : بله هر چیزی را .
استاد گفت : در این حالت ، خداوند شر را آفریده است . درست است ؟
زیرا شروجود دارد .
برای این سوال ، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند .
استاد از این فرصت حظ برده بود که توانسته بود یکبار دیگر ثابت کند
که ایمان و اعتقاد فقط یک افسانه است .
ناگهان ، یک دانشجوی دیگر دستش را بلند کرد و گفت : استاد ، ممکن است که
از شما یک سوال بپرسم؟
استاد پاسخ داد : البته .
دانشجو پرسید : آیا سرما وجود دارد ؟
استاد پاسخ داد : البته ، آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید ؟
دانشجو پاسخ داد : البته آقا ، اما سرما وجود ندارد .
طبق مطالعات علم فیزیک ، سرما عدم تمام و کمال گرماست . و شئی را تنها
در صورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد .
و این گرمای یک شئی است که انرژی آن را انتقال می دهد .
بدون گرما ، اشیاء بی حرکت هستند ، قابلیت واکنش ندارند .
پس سرما وجود ندارد. ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم .
دانشجو ادامه داد : و تاریکی ؟
استاد پاسخ داد : تاریکی وجود دارد .
دانشجو گفت : شما باز هم در اشتباه هستید ، آقا .
تاریکی فقدان کامل نوراست . شما می توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید ،
اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز تنوع رنگهای مختلف را
نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور ، نور می تواند تجزیه شود .
تاریکی لفظی است که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم .
و سرانجام دانشجو پرسید : و شر ، آقا ، آیا شر وجود دارد ؟ خداوند شر را
نیافریده است . شر فقدان خدا در قلب افراد است ، شر فقدان عشق ، انسانیت
و ایمان است . عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها وجود دارند .
فقدان آنها منجر به شر می شود .
و حالا نوبت استاد بود که ساکت بماند .
نام این دانشجو آلبرت انیشتین بود

نویسنده : سرگشته
نوشته ای دیگر از گمنام

بهانه زیستنم....

« مرا کسی نساخت، خدا ساخت، نه آنچنان که کسی می خواست که من کسی نداشتم. کسم خدا

بود، کس بی کسان.

در باغ بی برگی زادم

و در ثروت فقر غنی گشتم

و از چشمه ایمان سیراب شدم

و در هوای دوست داشتن دم زدم

و در آرزوی آزادی سر برداشتم

و در بالای غرور قد کشیدم

و از دانش طعامم دادند

و از شعر شرابم نوشاندند

و از مهر نوازشم کردند

تا : حقیقت دینم شد و راه رفتنم و خیر حیاتم شد و کار ماندنم و زیبایی عشقم شد و بهانه زیستنم! »

دکتر علی شریعتی

 

نویسنده : سرگشته
راه بهشت

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند

هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت

اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت

گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند پياده ‌روي درازي بود،تپه بلندي بود

آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن
چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود.

رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: روز به خير

اينجا بهشت است

"چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بنوشيد."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد.

از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند.

راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد.

مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود

مسافر گفت: روز بخير

مرد با سرش جواب داد

- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم

مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.

مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد

مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است

- آنجا بهشت نيست، دوزخ است

مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "

- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند.

(پائولوکوئلیو)

نویسنده : سرگشته
گذشته شما هرگز برابر با آينده تان نيست

زمانی که ايرلند اعلام استقلال از انگلستان کرد و در طی آن 9 جوان شورشی ايرلندي دستگير و محکوم به مرگ شدند.

از آن جايي که حکم مجازات آنان قبل از ملکه ويكتوريا صادر شده بود،او که
تحمل اعدام کردن آنان را نداشت و به همين خاطر دستور داد تا آنان را به
زندانی در مستعمره انگلستان يعني استراليا منتقل کنند. حدود 40 سال پس از
آن، ملکه ويكتورياا از استراليا ديدن کرد و مورد استقبال نخست وزير آنجا
يعنی آقای چارلز دافی( CharLs Gavan   Duffy ( قرار گرفت. وقتی آقای چارلز
به اطلاع ملکه رساند که او يكي از 9 نفر ايرلندي محکوم به مرگ بوده است ،
ملکه به راستی شوکه شد . ملکه از او پرسيد  که آيا از سرنوشت آن هشت
زندانی ديگر خبری دارد يا نه ؟ او به آگاهی ملکه رساند که آنان همگی با
يكديگر در تماس هستند ،
 
توماس فرانسیس(Tomas Francis Meagher)به ايالات متحده مها جرت کرد و خيلی زود به مقام فرمانداری مونتانا رسید.
 
ترنس مک مانس (Terrence Mcmanus)و پاتريک دونا او (Patrik Don Ahue ) هر دو ژنرال ارتش ايالات متحده شدند و بسيار عالی خدمت کردند.
 
ريچارد اوگورمان (Richard O Garman) به کانادا مهاجرت کرد و فرماندار کل نيوفوندلند شد.
 
ماريس لين(morris Lyene)و مایکل ایرلند ((MichaeL IreLand هر دو از اعضای هيئت دولت استراليا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان کل استراليا انجام وظيفه کردند.
 
دارسی مگی (Darcy Mcgee) نخست وزير کانادا شد.
و در آخر جان میچل (john Mitchell) نيز در مقام شهردار نيويورک خدمت کرد .
 
همه ما نه تنها با سر خوردگيها و نا کامی ها بلکه با موانع و سدهايی در جاده های مختلف موفقيت روبرو می شوييم. اين داستان مصداق اين جمله است :
در معامله زندگی، گذشته شما هرگز برابر با آينده تان نيست
:: موضوعات مرتبط: ناگفته های یک سرگشته، ،
نویسنده : سرگشته

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد